زندگینامه
سبزعلی خداداد فروردین سال 1338 در روستای هکته پشت در شهرستان بابل بهدنیا آمد.
وی دوره ابتدایی را در دبستان روستای زادگاه خود گذراند و چندی بعد برای ادامه تحصیل به شهرستان بابل رفت و مقطع دبیرستان را در رشته فرهنگ و ادب تحصیل کرد.
به گفته پدرش در آن دوران که درس میخواند شاگردی متوسط بود و در کنار درس گاهی بنایی و گاهی هم در کارگاه موزاییکسازی کار میکرد.
سبز علی در سال 1357 به علت شرکت مستمر در فعالیتهای انقلابی از ادامه تحصیل بازماند و موفق به اخذ مدرک دیپلم نشد.
در همین سال فعالیتهای او به اوج خود رسید تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) به پیروزی رسید، بعد از انقلاب بههمراه شهید بزاز و دیگر دوستان انقلابی برای حفظ دستآوردهای مقدس انقلاب علیه گروهکها و احزاب ضد انقلاب مبارزه میکرد.
با شروع توطئه ضد انقلاب در غرب کردستان، خداداد دورههای آموزش عمومی و تخصصی را در سال 1359 در بسیج بابل فرا گرفت.
همان سال به همراه اولین گروه اعزامی از شهرستان بابل به کردستان اعزام شد و در منطقه سنندج، سقز، بانه و سردشت فعالیتهای گستردهای داشت. مدتی نیز به عنوان فرمانده تیپ در منطقه سردشت ایفای نقش کرد و در تاریخ 6 آذر 1359به شهر بابل بازگشت.
با بازگشت از منطقه کردستان بلافاصله در تاریخ 21 آذر همان سال به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و بعد از مدتی در اوایل سال 1360 به سپاه پاسداران تهران منتقل شد.
مدتی را در واحد نهضتهای آزادیبخش سپاه در تهران به عنوان مسئول آموزش نظامی خدمت کرد و بعد از آن دوباره به سپاه بابل منتقل و در واحد عملیات سپاه بابل مشغول فعالیت شد. وی در سال 1360 ازدواج کرد.
در این زمان با اینکه در سپاه بود و گاهی هم به مأموریت می رفت ولی به پدرش در کنار کشاورزی کمک میکرد و اگر کس دیگری نیاز به کمک داشت به کمک او میشتافت. مدتی از ازدواج او نگذشته بود که قصد عزیمت به جبهههای جنوب کرد.
بعد از مراجعت از جبهههای جنوب در سپاه بابل مشغول شد و در همین سال خداوند به او فرزند دختری عطاء کرد که نامش را "فاطمه" گذاشت.
وی بار دیگر قصد عزیمت به جبهههای جنگ را داشت و قبل از آن در تاریخ 5 شهریور 1362 وصیت نامه خود را نوشت.
عملیاتها
در عملیات قدس 1 و عملیات والفجر 4 با مسئولیت فرماندهی گردان مسلم بن عقیل (ع) شرکت کرد. در عملیات والفجر 4 از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و پس از بهبودی در عملیات والفجر 4 به عنوان فرمانده تیپ 2 در یکی از محورهای عملیاتی لشکر ویژه 25 کربلا شرکت کرد.
در این عملیات مسئولیت هدایت چهار گردان ابوالفضل (ع)، امام سجاد (ع)، قمر بنی هاشم (ع) و امام موسی کاظم (ع) را بر عهده داشت.
بعد از شش ماه در تاریخ 17 اسفند 1362 به بابل بازگشت اما باز طاقت ماندن در پشت جبهه را نداشت و دیری نپایید برای چندمین بار در تاریخ 27 فروردین 1363 به سوی جبهه شتافت. این بار همسر و فرزندش را برای سهولت کار به اهواز برد تا کمتر به زادگاهش بابل بیاید.
خداداد فرماندهی گردانهای 1 و 2 انصار الحسین (ع) را بر عهده داشت و در عملیاتهای قدس 1 و والفجر 8 (آزادسازس فاو) در بهمن 1364 شرکت کرد. در همین سال بود که دومین فرزندش به دنیا آمد و بهخاطر عشقی که به امام حسین (ع) داشت، او را "حسین" نام نهاد، همچنین فرزند سوم وی به نام زینب درسال 1365 بهدنیا آمد.
عملیات بعدی که خداداد در آن شرکت کرد عملیات کربلای 1 (آزاد سازی شهر مهران) در تیر ماه سال 1365 بود.
شهادت
سرانجام خداداد، فرمانده گردانهای انصار الحسین (ع) در 9 آذر 1365 در حالی که برای شناسایی منطقه عملیات کربلای 4 رفته بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره شصت به پشتش به شهادت رسید.
پیکر سردار شهید سبزعلی خداداد فرمانده تیپ مالک اشتر مریوان، گردانهای مسلم و انصار لشکر ۲۵ کربلا که در دوران دفاع مقدس به علی چریک معروف بود، پس از انتقال به زادگاهش در گلزار شهدای بابل به خاک سپرده شد.
فرازهایی از وصیتنامه شهید سبزعلی خداداد
خدمت پدر و مادرم سلام عرض میکنم و از آنها میخواهم که ناراحتی نکنند و گریه و زاری راه نیندازند چون راه ما راه حسین (ع) است. شما باید خوشحال باشید که فرزند شما را خدا برای خودش انتخاب کرد.
برادران عزیزم! قدر این رهبر را بدانید همیشه ودر همه حال مطیع امر رهبر باشید و فرمانشان را با جان و دل پذیرا باشید، سرپیچی ازدستورات ایشان سرپیچی از دستورات امام زمان (عج) است و خداوند از این امر راضی نیست و امت اسلامی باید رهبر داشته باشد چونکه بدون رهبر و بدون هادی از هم خواهد پاشید.
بنابراین ما باید خود را تابع محض ولایت فقیه قرار بدهیم و از ولی فقیه زمان خود حضرت امام خمینی اطاعت کامل بکنیم تا خدا از ما راضی باشد و خداوند ایشان را تا انقلاب مهدی (عج) برای هدایت امت اسلامی حفظ بفرماید.
برادران عزیز و حزب اللهی ام! در بسیج مستضعفین بیشتر شرکت کنید و هر چه بیشتر در جلسات بسیج بروید با این عزیزان بسیجی همگام شوید و با آنها همکاری کنید و آنها را تشویق کنید چون بسیج بازوی پرتوان ولایت فقیه است و از برادران بسیجی خودم میخواهم که با اخلاق اسلامی و برخوردهای صحیح خود جوانانی که خواهان عضویت در بسیج هستند، جذب نمایید.
از برادران و خواهرانم میخواهم که در نمازهای جمعه و جماعت شرکت نمایند، خصوصاً نماز دشمن شکن جمعه که لرزه بر اندام دشمنان اسلام و ابرقدرتهای جهانخوار می اندازد. در مراسم دعای کمیل و غیره شرکت کنیدو معنویات خود را بالا ببرید چون دعا انسان را به خدا نزدیک می کند. برادران عزیزم! جبهه جنگ را فراموش نکنید و بیشتر به جبهههای حق علیه باطل بروید تا اسلام در این جنگ پیروز شود و کفر سرنگون گردد.
شهید خداداد به روایت پدر:
در کنار درس به مادرش در کارِخانه و به من در کارِ کشاورزی کمک میکرد، گاهی بنایی و گاهی هم در کارگاه موزاییکسازی کار میکرد. در دوران دبیرستان بود که رفتارش تغییر کرد و در جلسات مذهبی، روحانی بزرگوار (شهید ابوالقاسم بزاز) که در مسجد محل برگزار می شد، شرکت میکرد.
از همین طریق بین او و شهید بزاز رابطه صمیمی و بسیار نزدیکی بر قرار شده بود. در نتیجه به تدریج روحیه سیاسی، انقلابی در او هویدا شد به طوری که میگفت : «من فعالیتهای وسیع انقلابی خودم را مدیون (شهید بزاز) هستم».
کمکم گزارشهای قیام مردم از گوشه و کنار میرسید و آنها شبها تا صبح به روستاهای مجاور میرفتند و شعارهایی علیه طاغوت می نوشتند و اعلامیه امام (ره) را پخش میکردند. ما هم از راه و هدف او راضی بودیم و خوشحال که فرزندمان در این راه قدم برمی دارد.
آخرین باری که برای مرخصی آمده بود، زمانی بود که من و مادرش میخواستیم به زیارت امام رضا(ع) برویم. همیشه قبل از اینکه خانه خودش برود به خانه ما می آمد ولی این بار اول اینبار نمیدانم چطور شد که به خانه ما نیامد و رفته بود خانه خودش، من و مادرش رفتیم که او را ببینیم.
دیدیم که دستهایش خراش زیادی داشت. به او گفتم: برادر تو که قبلاً میآمدی و می رفتی حال دیگری داشتی، ولی اینبار یک حال دیگری داری. اول از اینکه هر موقع میآمدی اول به ما سر می زدی ولی الآن نمی دانم چطور شد که اول آمدی پیش بچههایت و ما آمدیم پیش تو.
خلاصه ناهار را در منزل سبزعلی خوردیم. او بچه ها را برد در اتاقی دیگر و خواباند. و خودش طرف ما خوابید و چون خسته بود زود خوابید و یکدفعه دیدم که دستش را روی سینهام گذاشت.
مادرش هم برای رفتن به مشهد عجله میکرد. من هم یواش دستش را پائین گذاشتم و به مادرش گفتم: برویم. وقتی داشتیم از خانه می رفتیم به سر کوچه نرسیده بودیم که برگشتم یک نگاه به خانه انداختم.
دیدم سبزعلی دم درب خانه ایستاده و ما را نگاه میکند. دوباره برگشتیم تا با او خداحافظی کنیم و به او گفتیم: عازم مشهد هستیم . سبزعلی هم گفت به سلامتی بروید ولی زیاد آنجا نمانید، سه روز بیشتر نمانید.
من گفتم: که 12سال است که مشهد نرفتم، فقط سه روز بمانم؟ گفت: هر چه دوست داری بمان و از آنجا به من دستگیر شده بود این آخرین باری بود که او را میدیدیم. وقتی هم از مشهد آمدیم، همان پوسترهایی که تو خواب دیدم همان پوسترها زده بود. همه اینها تعبیر شد.
بعداز شهادت سبزعلی من خیلی ناراحتی میکردم. یک شب خواب دیدم که شهید میگوید: شما چرا اینقدر ناراحتی میکنید، ناراحتی نکنید ببینید من خوب شدم و خودش مجروحیتش را که خوب شده بود به من نشان داد.
شهید خداداد به روایت مادر:
شبی مریض بودم و در بستر. سبزعلی آمد بالای سرم و به من گفت:« مادرجان شما استراحت کنید».
بعد به خواهر و برادر کوچکش شام داد و آنها را خواباند و بعد از آن تا صبح بالای سرم نشست و مراقب من بود که حالم بدتر نشود.
روزی در شالیزار مشغول جمع کردن شالی بودیم. برای همسایه ما مشکلی پیش آمده بود و نمیتوانست کار کند و وقتی سبزعلی از این موضوع با خبر شد به پدرش گفت : «اجازه بدهید من بروم شالی او را جمع کنم و بعداً بیایم شالی خودمان را جمع کنم.» وقتی که پدرش اجازه داد خیلی خوشحال شد و رفت شالی آن پیرمرد را جمع کرد و بعد از آن آمد و در زمین خودمان مشغول به کار شد.
یک روز هم دوتا از دوستان سبزعلی را در بازار، منافقین شهید کرده بودند و در کنار خانهاش که گندم زار داشت منافقین کمین کردهبودند و قصد جان سبزعلی را داشتند که سبزعلی اسلحهاش را به کمر بست و با ملق زدن و تیراندازی چهار،پنج تای آنها را به هلاکت رسانید.
اجازه نداد که برای او عروسی بگیریم. برای عروسیاش مرغ و غاز و اردک گرفتیم و برنج پاک کردیم و دو تا شیشه روغن داغ کردم و ایشان آمدند. گفتم: پسر جان من این وسایل را به خانه عروس می برم و در آنجا آنها خودشان یک جشنی بگیرند.
گفت: مادر جان! اصلاً این حرف را نزن. روغن را گرفت و یکسری وسایلی که آماده کردهبودم، برد به مسجد داد. حتی برایش عروسی هم اجازه نداد بگیریم. میگفت: بهترین دوستانم شهید شدند و من عروسی بگیرم؟ آنها اگر زن را به من دادند میارمش به خانه. اگر نه که هیچی اصلاً نمیخواهم. خلاصه پدرخانمش راضی شد و او به همین سادگی دست زنش را گرفت و به خانه برد.
سبزعلی میگفت: رفتهبودم پیش حضرت امام(ره)، امام به من گفت: بچه جان شما همه رفتنی هستید
ما از مشهد برگشته بودیم که بچههای سپاه آمده بودند منزل ما. من هم نخود و کشمش و مقداری نارنگی گرفتم و گفتم: ببرید برای سبزعلی، گفتند: چند روز دیگر می بریم. بچه های سپاه از من سوالاتی کردند،
گفتند: حاج خانم اگر منزل شما آتش بگیرد، ناراحت می شوید؟ گفتم: آره گفتند: اگر حاج آقا خدای ناکرده بمیرد شما ناراحت می شوید؟ گفتم: آره، حاج آقا سرپرست همه ماست. اگر ایشان بمیرد ما ناراحت نمیشویم؟ آنها چای که خوردند، بیرون رفتند.
خودشان به هم میگفتند: اینها هنوز نشنیدهاند. من گفتم: چرا من میدانم که بچهام شهید شده، من خودم را بلند کردم زدم به زمین و گفتم: بچهام شهید شده شما را برگرداندند و بچهام شهید شده، مشهد که بودم خواب دیدم. آنها هم گفتند: که آره مادر، شهید شده و دارند در آرامگاه (گله محله) او را میشورند. من مشهد به حرم پشت داده بودم و خوابیدهبودم، در عالم خواب دیدم که پارچه سفیدی آوردند و باز کردند که آن پارچه یک طرفش زرد و طرف دیگر آن سبز بود که نور میداد و من به خادم گفتم: برادر چرا این پارچه را اینجا باز کردی؟ اینجا بچه کوچک زیاد است و این پارچه را نجس میکنند. گفت: مادر این پارچه برای بچه شما است. ناگهان دیدم که صدای هلهله می آید و در حرم هلهله کنان ریخته بودند و زنان همه جیغ میزدند و به من می گفتند: این هلهله ها برای بچهات هست.
شهید خداداد به روایت همسر بزرگوارشان:
در روز خواستگاری به من گفتند: ما بچه های سپاه بیشتر از 6 ماه عمر نداریم. گفتم یعنی چه؟ گفت: ما تا انقلاب مهدی باید در جبههها بمانیم. آیا شما طاقت دارید؟ گفتم: من طاقتش را دارم به شرط اینکه مرا همراه خودتان ببرید. گفت: این که مسئلهای نیست. و بعد من هم خوشحال شدم که همراه او و پا به پای او میتوانم به این انقلاب واسلام کمک کنم.
زمانی که در اهواز زندگی میکردیم یک اتاق و یک آشپزخانه در خانه سازمانی داشتیم چون خانه سازمانی را نصف کرده بودند که یک قسمت آن را سردارشهید یوسف سجودی بودند و قسمت دیگر آن مال ما بود که یک اتاق و یک آشپزخانه به ما رسیده بود سبز علی شبها برای اینکه من از گریههایش در نماز شب بیدار نشوم به داخل آشپزخانه میرفت و در را به روی خود میبست و نماز شب میخواند تا من صدای گریهاش را نشنوم.
روزی با هم نشسته بودیم که یک دفعه سبز علی گفت : «دعا کن شهید شوم.» من که حیران شده بودم گفتم: چرا ؟ نه دعا نمیکنم، دعا میکنم زنده باشی و خدمت کنی، نگاهی که هیچ وقت از یادم نمی رود به من انداخت و گفت : «آن دنیا خیلی فرق میکند و من باید به آن دنیا بروم.» دوباره گفتم: اگرتو بروی من تنها میشوم. جواب داد : «چه تنهایی؟» بچه ها را به یادگار گذاشتم. گفتم یعنی چی؟ گفت : «کمکت میکنم».
سبزعلی همیشه تمیز و عطرزده بود و من همیشه به او اعتراض میکردم که تو چقدر عطر می زنی؟ میگفت: مومن مسلمان باید تمیز باشد و بوی خوش دهد که دیگران از او خوششان بیاید و نگوید که این چه مسلمانیست که تمیز نیست و بالاخره او خیلی تمیز بود حتی لباسهایشان راوقتی که از خط می آوردند و با اینکه خط پر از خاک بود ولی ایشان ته کفششان به زور خاک بود و به تمیزی خیلی اهمیت میدادند که از خصوصیات بارز اخلاقیشان بود و هیچ گاه لبخند از لبانشان ترک نمیشد و حتی در لحظه شهادت اگر عکسشان را ببینید لبخند بر لب داشتند.
همه هفته با غسل جمعه میرفتند به نماز جمعه و یک هفته نشد که ایشان بدون غسل به نماز جمعه بروند و وقتی ساعت 10 صبح جمعه که می شد به من میگفت: سریعتر غذا درست کن که برویم نماز جماعت جمعه که دیر نشه و به خطبه ها برسیم.
سبزعلی یک روز برای انجام کاری به ژاندارمری بابل رفته بود. هوا گرم بود و می خواست آب بخورد و دید ژاندارمری آب سردکن ندارد. با رئیس ژاندارمری صحبت کرد و روز بعد رفت برای ژاندارمری آب سردکن خرید. خب من هم که نمیدانستم، بعد از شهادتشون رئیس ژاندارمری آمد و گفت: آره خیلی برایش دعا می کردیم و گفتم چطور؟ گفتند: شهید خداداد در عرض یک روز، رفت و برای ما آب سردکن تهیه کرد. الان هر روز که آب میخوریم به یادش هستیم و برایش صلوات میفرستیم.
آخرین باری که برای مرخصی آمده بود کمتر حرف میزد و همش تو خودش بود پسرش، حسین خیلی کوچک بود ، حسین را بغل میکرد و همین جور دور می زد. می گفتم: مرد دیوانه شدی؟ چرا این کارها را می کنی؟ میگفت: نه بگذار سیر سیر آنها را ببینم و تو خاطرم باشند و چند وقتی که جبهه هستم و این لحظه ها که یادم بیاید خاطرم جمع میشود. خداحافظی کرد و میخواست دوباره به جبهه برود. تا سپاه رفت ولی دلش طاقت نیاورد و دوباره به خانه آمد و برای بچهها یک جعبه پر از پفک، بیسکوئیت و شکلات خریده بود، دوباره بچهها را بغل کرد و بوسید. همان موقع دلم گرفت که نکند برود و دیگر برنگردد و همش این فکر را میکردم که چرا سبزعلی دوباره برای خداحافظی آمده بود. رفت و بعد از پنج یا شش روز خبر شهادتش را آوردند.
یکی از خاطراتی که خود شهید برای من تعریف میکردند این بود که میگفتند: کردستان بودیم برای خوابیدن به همه بچهها پتو دادیم و خودم پتو نگرفتم و هوای منطقه هم خیلی سرد بود و برف هم میبارید. ما تقریباً چند کیلومتر راه رفتیم تا اینکه نیمه شب شود و تک را شروع کنیم . یک استراحت کوتاهی هم به بچه ها دادیم. آن شب آنقدر سرد بود که بچه ها با اینکه پتو داشتند از سرما داشتند یخ میزدند. خودم هم بدون پتو. یک نفر برای کشیک گذاشتم و خودم یک کمی خوابیدم. دیدم که یه مقدار روی تنم پتو است و بعد بیدار شدم دیدم که همه پتو دارند و گفتم: خدایا این پتو از کجا آمده است و متوجه شدم که بچه ها فهمیدند من پتو ندارم. پتوی خودشان را تکه تکه کردند و به من دادند.
در یکی از عملیاتها شمیایی شده بود و چند تا ترکش کوچک توی سر و پیشانیش خورده بود. به روی خودش نمی آورد وقتی که بعد از تقریباً یک هفته از عملیات آمده بود. متوجه شدم که بالشتش خونی می شود من هم فکر میکردم ترکش فقط به پیشانیش خورده، نمی دانستم که سرش هم ترکش خورده است ولی بروز نمی داد. میگفتم این خونها چیست؟ میگفت: هیچی یه مقدار نقل و نبات صدام ریخت یه مقدارش هم به ما خورد اینها چیزی نیست. شمیایی شده بود و دارو مصرف میکرد. به من میگفت: شربت سرفه است. در صورتیکه تمام حنجره اش آسیب دیده بود و نمیگفت.
عکس دخترش فاطمه رو با خودش به جبهه میبرد و پشت عکس آنقدر مینوشت فاطمه فاطمه فاطمه فاطمه ... و یک ذره نقطه خالی نمیگذاشت و میگفتم که چرا این جوری میکنی؟ میگفت: اون وقت که دلم تنگ میشه می روم سر عکسش اینها را مینوویسم و خاطرم جمع میشود و دیگه راه نمیافتم که بیام. می گفتم: به همین قدر قانعی؟ میگفت: کسی که برای اسلام و انقلاب کار میکند باید از زن و بچهاش بگذرد. میگفت: من وقتی که از خط بر میگردم میروم سر کیفم و چیزی بگیرم تازه یادم میاد زن و بچهای هم دارم، تو جبهه همه چیز فراموش می شود.
یک سال قبل از شهادت من خوابش را دیدم که سبزعلی شهید میشود و برادر بزرگشان میآید. و اورکتی هم پوشیده بود و چشمانش خون گریه میکرد و به من خبر شهادت سبزعلی را میدهند و بعد من روی پله می نشینم و بعد اِناللله میخوانم و تو حال خودم میروم. یک سال بعد دقیقاً به همین صورت برادرشوهرم با همان حالات و با چشمانی خونبار آمده بود و زنگ زد. رفتم دم درب و تا حالش را دیدم گفتم: چی شده؟ هول خوردم، گفت: برادر نازنینم را از دستم گرفتند و بعد این را که گفت، من یک دفعه همان خواب یادم آمد و بعد آمدم اِناللله را گفتم و دیگر طاقت نیاوردم و با صدای بلند چند بار یا زینب (س) را صدا زدم و واقعاً از ته دل گفتم یا زینب (س) یعنی طوری صدایم را بلند کردم که شاید همسایهها همه شنیده باشند. در زندگیام یک بار این احساس را کردم که خانم حضرت زینب(س) انگار یه دستی روی قلبم کشید و منو ساکت کرد و این لحظه را هیچ وقت فراموش نمیکنم.
من حضور معنوی سبزعلی را خیلی احساس میکنم و حتی گاهی بوی عطرش را حس میکنم. یک شب همسایه ها خانهمان مهمونی بودند و بوی عطر سبزعلی میآمد من فکر میکردم که آنها احساس نمیکنند ولی آنها یکهو گفتند: که چه قدر بوی عطر میآید و بعد خندیدم و گفتم که شما هم احساس میکنید؟ گفتند: آره. گفتم: آقای خداداد تو خونه حاضر هستند. آنها گفتند: واقعاً؟ گفتم: آره، ایشان در خانه هستند چون که آدم بی خود بوی عطر سبزعلی را احساس نمیکند. آنها هم مثل من زدند زیر گریه...
یک شب توی خواب بهشون گفتم که شما چرا خانه نمی آیید و سر نمی زنید گفت: چرا، می آیم. گفتم: کجا می آیی؟ بعد یک دفعه تو خواب غیب شد و وقتی صبح از درب هال داشتم می رفتم بیرون حس کردم که نمی توانم بروم بیرون و بعد صدای خندهاش را شنیدم و گفت: دیدی من بهت گفتم که تو مرا نمی بینی. من همیشه تو خونه هستم و هر دو شب، سه شب، در میان، تو خونهام...
حتی این دفعه که دخترم دانشگاه قبول شده بود و برای ثبت نامش رفته بودیم بابلسر،خب همه خانواده ها را میدیدم که برای بچه هاشون میآیند. در آنجا به من یه احساس دیگهای دست داد که الان اون اگه پدر داشت میآمد و دخترش را ثبت نام میکرد و من اینقدر دردسر نمیکشیدم، خواهرم در شهرستان گنبد زندگی میکند. خواب دید که ما همه توی یک جلسه خانوادگی هستیم و بعد همه داریم به سبزعلی میگوییم که ما این کار را کردیم و اون کار را کردیم و بعد دخترم زینب به پدرش میگوید: می دونی بابا فاطمه دانشگاه قبول شد؟پدرش میگوید: آره ثبت نامش را من خودم انجام دادم. پس آدم باید بفهمد که هر لحظه شهید حاضر و شاهد است...
اکثر اوقات اگر بچهها مریض میشدند خودم یا اطرافیان خواب میدیدند که میگفت: بچه ها چرا لاغر شدند و بچهها چرا فلان شدهاند. سبزعلی تمام کارها رو لحظه به لحظه در عالم رویا میآید به ما میگوید.
بخشی از خاطرات مریم خداداد، خواهر شهید:
ایشان محافظ حضرت آیت الله روحانی نماینده وقت ولی فقیه مازندران بودند و قرار بر این بود که معظم له برای مراسم عقدکنان سبزعلی، خطبه عقد را قرائت کنند، همه بر سر سفره عقد، اول منتظر سبزعلی بودند و بعد منتظر حاج آقا که تشریف بیاورند. که سبزعلی به همراه حاج آقا و با لباس سپاهی آمد سر سفره عقد، حتی اسلحه هم داشت که حاج آقا به دیگر محافظان فرموده بودند که اسلحه را از دستش بگیرید، سر سفره عقد درست نیست.
پسرش حسین کوچک بود که از روی بچگی و شیطنت عکس سبزعلی را پاره می کند، پدرم ناراحت شد و به سبزعلی گفت: چرا اجازه دادی که بچه عکس تو را پاره کند؟ گفت: بابا جان ناراحت نشو آنقدر از این عکس ها فراوان می شود که تمام در و دیوار و تمام خونه ها پخش می شود.