زندگینامه سردار شهید جهانشیر بردستانی به روایت مادرش:
درست دل تابستان بود که به دنیا آمد، یعنی سه روز از نیمه مرداد بیشتر نگذشته بود. چه سالی بود و چه سالهایی! سال چهل و شش. فکر الان را نباید کرد، نعمت روی نعمت.آن روزها آسمان خسیس بود و زمین بیبرکت. فقر با همه اهل محل همکاسه بود. چشمت سبز میشد تا ماشینی از شهر برسد، جانت به لب میرسید که وسیلهای تو را سر جاده برساند. دستها خالی، سفرهها خالی. پاها بیکفش، خانهها بیفرش. حالا هر ولایتی یک دانشگاه دارد. بهمنیاری مدرسه نداشت! عزیز من دفتر و کتابش را کوله میکرد، و به روستای پایین میرفت مدرسه! پنج سال به همین ترتیب، دو نوبت این مسافت را گز میکرد. برای دوره راهنمایی هم رفت،گناوه. همان سال اول انقلاب شد و میگفت رفتهام بسیج، شبها نگهبانی میدهم. تفنگ برمیدارم و گشت میزنم. از درس دور نشی مادر! بچه به این سن و سال چه کارش با تفنگه؟ تا همین چند وقت پیش، یعنی قبل از انقلاب، اگر کسی امنیه میدید، رنگش میشد پیلته چراغ! نفسش به شماره میافتاد و لکنت زبان میگرفت. حالا چی شده که بچههای قد و نیمقد، شب ظلمات، تفنگ به دست، نگهبانی میدهند.
چیزی نگذشت که گفت میخواهم بروم جبهه، شاید هنوز از جنگ دو سال نگذشته بود. سال 1361 عملیات بیتالمقدس، بعد از آزادسازی خرمشهر. خلاصه اینکه هوایی شده بود. همه چیزش شده بود، جنگ و شهدا. خدا میداند که در چند عملیات شرکت کرد، روز اول هم با شناسنامه اردشیر رفت! سنش کم بود، سجلد برادرش را برد و برای جبهه ثبتنام کرد. این اواخر فرمانده بود، فرماندهی گروهان و معاون گردان. شهید من، امام و سپاه به جانش بسته بود. میگفت: سال تولد من 1357 است! میگفت: سپاه پایگاه یاران امام حسین است. قدر این لباس سبز را بدانیم.
شما هم چه ثوابی میبرید که سبب میشوید یاد عزیزمان کنیم. «جهانشیر» عزیز هرم تابستان جنوب از جگرم سر میزند که یادش میافتم. چله تابستان روزه میگرفت در حالیکه هنوز به تکلیف نرسیده بود. کار میکرد و روزه میگرفت. برای خودش در باغ کپر درست کرده بود. جاییکه مقداری از حرارت خرما پز گناوه را بگیرد. باغچه سبزی درست کرده بود، حظ میکرد که از دست رنج خودش بچیند. عشقش این بود که مادر، دو پر سبزیاش را در لقمهای سبک افطار بگذارد. بهشت به راهش بود که من ساعتی در سایه کپرک او روزه پر سواب تابستان را تحمل کنم.
کار و تلاش سازنده است و جنگ، آدم را مرد بار میآورد. جهان مرد جنگ بود مرد تلاش پیوسته، مرد بیخوابیهای مداوم. وقتش وقف جبهه بود. به عیال و آل نمیاندیشید. اما مادر دوست دارد جوانش را در رخت دامادی ببیند. حجله عیش ببندد، حنا خیس کند، دورش بگردد، ذوق کند، کل بزند و برق چشمهایش شب عروسی را روشن کند. مادر است مادر. پسر که جهانشیر باشد، این ذوق را بهتر درمییابد. حالا که مادر این همه خوشحال میشود، چه صوابی از آن بهشتی. حلیمه، من دلم به حلیمه است.
هجده سالش بود که ازدواج کرد، پنجم خرداد شصتوچهار. حلیمه از زندگی کوتاهش با جهانشیر گفتنیهای زیادی دارد. او هفدهماه زندگی مشترکش را بهترین روزهای عمرش میداند و احساس قشنگ و لطیفی از همنشینی مرد سر به زیر و سرافراز خود به همراه دارد. یک تپش در طول سلولهای بدن و یک هیجان در جان. حس مرموز و دلانگیزی که واژه عشق، قدری نارسا میزند. مردی که تلاوت نمازش، چراغ ایمان را در دل وفادار همسر افروختهتر میکرد. غروبها، نوحه، شروه و دفترچه یادداشت شوهر، چقدر مجال مجالست کم بود! اگر چه کم به چشمهای شکفته مردش خیره شده بود، اما از نگاه او خوانده بود که این وصال دیر پای نیست. قفس از حوصله مرغ تنگتر است. با آنکه همه دغدغهاش زنگ در داشت، نمیخواست بپذیرد که این همای سعادت روزی از لبه بام او خواهد پرید.
در نامه نوشته بود که اسم پسرش را حسین بگذارید جوان رعنایی که الان برای خودش مردی شده است. پسر محجوب و منطقی. حسین یادگار عزیز است. یک بار که پس از تولد حسین به مرخصی آمده بود، حلیمه گله کرد که چرا پسرمان را تحویل نمیگیری. گفت از جان هم برایم عزیزتر است ولی نمیخواهم پا بستم کند. راهی را که من انتخاب کردهام به شهادت ختم میشود، اگر در این جنگ هم اتفاق نیفتد، به لبنان و فلسطین میروم.
آخرین بار که به جبهه رفت، حسین شش ماهش بود. کلمه آخر در این موردها چقدر سوزاننده است. لخت جگر آدم را جز میدهد. چه دل باشد دل مادر که هی حکایت کند و نسوزد، هی بیاد بیاورد و کباب نشود، مگر میشود؟ حلیمه هم روز آخرش را خوب به یاد دارد عروس صبور و عزیزم. چقدر اشک در آستین کند و مرور کند که:
ساکش را بهدست من سپرد، بند پوتینهایش را بست. ساک را گرفت و راهی شد. صورتش میدرخشید و از چشمانش نور میبارید. دوست داشتم نگاهش کنم. کسی در من زمزمه کرد که باید سیر ببینیاش. او میرفت و دل مرا هم میبرد، او میرفت و من با چشم دل بدرقهاش میکردم، رفت و رفت.
از لب بام کفتری پر زد
از دل زن کبوتر شادی
مرد در فکر نینوای نبرد
مرد در فکر روز آزادی
مسافر همه از راه رسید، الا من بالاخره جنگ تمام شد. زندگی در آرامش بعد از جنگ فرو رفت. چرخ زمان آرام شد و رخوت زندگی تفنگ را از شانه مردان گرفت. مسافران آسمان از راه زمین برگشتند، اما مسافر من نیامد. بعد از عملیات کربلای 4، یعنی آغاز زمستان 65، دیگر از او خبری نشد. مثل اینکه در جزیره سهیل ستاره سهیلی شده است، در خاک عراق.
امان از بیخبری و چشم انتظاری! انتظار عزیز، هر بار که صدای زنگ درآمد، چهره جهانشیر در نظرم مجسم شد. ساک به دوش و پوتین به پای غباری و خاکآلود. موها ژولیده و عرق خیس. چهره خندان و تابناک و با لباس سبز سپاه و آرمی حاشیهدوزی شده و قشنگ، درست روی قلبش. از همان آرم که روی خلعتش هم چسبانده بود و وصیت کرده بود که کفنش آرم سپاه داشته باشد. توشه محشر است، مادر! جواز صراط، کارت سربازی شهید بیکفن. اما بمیرد مادرکه بدنی ندیده است تا در کفن آرمدار بپیچد.
عطش تابستان فروکش کرده بود و شهریور هفتادوشش از نیمه گذشته بود که بالاخره انتظار حسین و حلیمه به سرآمد، درست همان روزهایی که پابوسی امام رضا رفته بودند. زنگ زدیم که برگردند. به حسین گفته باشم که قلک سکههایش را بیاورد تا بر سر بابا بپاشد به حلیمه گفته باشم که خانه را آب و جارو کند. چه خبر است که شهر را چراغان کردهاند؟ مهمان بهشتی آینه بستن و چراغانی کردن دارد. مرد من آمده است. انتظار ده ساله به چشم فرصت تماشا نمیداد. عزیزم روی دوش شهر میرفت و اشک نمیگذاشت که نگاهش کنم. چه حال داشت حلیمه؟ چه حسی داشت حسین؟ حسین به بهانه دیدن فیلم اسرا از مشهدالرضا دل کنده بود. حسین روی پدر ندیده است. از ققنوس خاکستر میماند، از مرغ بهشتی پر. از رعنای جهانشیر چیزی برنگشته بود، پلاکی و مشت خاکی...
وصیتنامه سردار شهید جهانشیر بردستانی:
بسماللهالرحمنالرحیم
با درود فراوان به امام زمان و نایب بر حقش امامخمینی و با سلام و درود بیکران به شهیدان از صدر اسلام تا شهدای انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی حق علیه باطل و با سلام به خانوادههای شهدا که عزیزترین فرزندان خود را در راه اسلام فدا کردند و با خون فرزندانشان درخت اسلام را آب یاری کردند تا روز به روز محکمتر و سربلندتر شود؛ تا انشاءالله سایهاش بر سر ملل جهان افکنده شود. سلام بررزمندگانی که از اسلام پاسداری میکنند و مفهوم رزمنده بودن را به ابرقدرتهای شرق و غرب و کفار میفهمانند.
اینجانب فرزند حقیر شما ملت حزبالله، یکی از سربازان کوچک اسلام هستم که اگر خداوند جان ناقابل را از من قبول کند، در راهش میدهم. چه در جنگ و چه در جاهای دیگر! چه خوب است که در حال جهاد در راه خدا باشد. من این را افتخار عظیم میدانم که کسی در راه خدا، در حال جهاد با کفر صدام کشته شود. باید با کفر بجنگیم تا بفهمد که یاران امام حسین(ع) چگونهاند! و به شما امت حزبالله و همیشه در صحنه بگویم که ما یک جان بیشتر نداریم وآخر باید خدا آن را از ما بگیرد– چه بخواهیم و چه نخواهیم!- اگر این جسم و جان را در راه خودش پرورش دهیم، در آن دنیا، در صحرای محشر سربلند هستیم و گرنه حساب طور دیگری است.
چه خوب است که جان ناقابل را در راه اسلام بدهیم و مثل یاران امام حسین کشته شویم. به شما جوانان مؤمن بگویم که برای مسلمان و ایرانی ننگ است، که جنگ اسلام و کفر باشد و شرکت نکند. به خدای بزرگ در آن دنیا مورد سؤال قرار میگیرند.
اینجانب برادر کوچکتان، از زمانیکه وارد بسیج شدم، کمکم پی بردم که مسلمان بودن یعنی چه؟ تاریخ تولد مرا باید سال 1357 بزنند، چون قبلاً مثل کودک نمیدانستم در دنیا چه خبر است و لی از سالی که انقلاب شد و امام آمد، گویی تازه متولد شدهام. به جبهه رفتم تا شاید خداوند گناهانم را ببخشد و از خطاهایم درگذرد و بعد از این شناخت بود که تصمیم گرفتم در سپاه خدمت کنم. تعهد اخلاقی و خدمتی دارم که تا جان در بدن دارم از اسلام پاسداری کنم و به برادران عزیز و از خودگذشته سپاه بگویم که سپاه پاسداران تنها برای ایران نیست، بلکه برای تمام مسلمین است و اسلام مرز ندارد. تا کفر در جهان هست آرام نمینشینم. قدر سپاه را بدانید که واقعاً یاران امام حسین(ع) در آن خدمت میکنند. شما باید انشاءالله اسلام را در جهان پیاده کنید. شما یاور همه مسلمانها هستید. اخلاقتان با مردم خوب باشد که مردم روی شما زیاد حساب میکنند و در کارهای اجتماعی شما باید پیش قدم باشید. همیشه برای رضای خدا کار کنید. اگر کسی از شما برادران سپاه را ناراحت کردهام به بزرگی خودتان ببخشید، تا خدا هم از من بگذرد.
خانواده عزیزم!
من راهم را شناختهام و کشته شدن در راه خداوند افتخاری بس بزرگ است و من خدا را شکر میکنم که مرا پذیرفته است. اگر میخواهید گریه کنید، برای امام حسین(ع) گریه کنید و شهادت مظلومانهاش.
برادرانم!
اگر برای من ناراحت هستید، راهم را ادامه دهید، پدر و مادرم را دلداری دهید و به اسلام خدمت کنید و خواهرانم را راهنمایی کنید تا به اسلام خدمت کنند.
از عمویم غلامرضا، که برای من زحمت زیادی کشیده است حلالیت میخواهم.
و تو ای مادرم!
فرزند کوچکت را حلال کن! برای من بسیار رنج کشیدی، درآمد زحماتت را به من دادی! چطور قدردانی کنم؟ سلامم را به بیبی، خاله، برادران، خواهران، فامیل، دوستان و همسنگرانم برسانید.
همسرم!
اگر پسرم پرسید به او بگو که پدرش برای چه و چگونه شهید شده است، تا راهم را ادامه دهد.
فرزندم!
درست را بخوان تا آنجا که توان داری. بعد در سپاه خدمت کن و راهم را ادامه بده، اسلحهام را در دست بگیر و به نبرد با کفار برو! همگی مرا حلال کنید.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار
پاسدار، قدر خود را پاس دار