زندگینامه
مردم روستای اناران از توابع شهرستان بیرجند در دومین روز اردیبهشت ماه سال 1338 درکنار یکدیگر جمع شدند، و تولد محمدجواد را جشن گرفتند. او دوران کودکی را در میان مردم مهربان زادگاهش گذراند و در سن هفت سالگی راه طولانی روستای حسین آباد[12 کیلومتر] را جهت تحصیل در پیش گرفت، مدتی بعد جهت ادامه تحصیل به بیرجند رفت.
در سال 1349 دوران راهنمايي را در شهرستان بيرجند شروع کرد و در سال 1352 به اتمام رساند. به کارهاي بنايي و کارگري ميپرداخت و از مزد دريافتي براي مخارج تحصيلش استفاده ميکرد. در سال 1353 دوره متوسطه را در شهرستان بيرجند و در دبيرستاني که هماکنون آيت الله طالقاني ناميده شده شروع کرد و در سال 1356 به پايان رساند. با شروع انقلاب و حرکتهاي خياباني، او نيز متحول شد و وارد صحنه مبارزه شد. روحيه مثبت و خوبش رشد کرد .با پيروزي انقلاب اسلامي و با ورودش به سپاه، يک جهش قابل توجه در شخصيت او به وجود آمد. هنگام تحصيل در بيرجند براي نماز و مراسم سخنراني به مسجد ميرفت.
اهالي روستا او را متين و بزرگوار مي دانستند و او را دوست داشتند و سخنان و پيشنهادهاي او را قبول ميکردند. پيشنهاد احداث يک مسجد در روستا، از جمله پيشنهادهاي او بود که مورد پذيرش مردم واقع شد.
هر چند پليس و شهرباني راهپيمايان را کتک ميزدند، اما نهضت شروع شده بود. مبارزان همديگر را ميشناختند و با هم برنامهريزي و طراحي ميکردند و آنها را به اجرا در ميآوردند. از جمله طرحهاي بسيار کارساز که رجبعلي آهني و محمد جواد طراحان اصلي آن بودند، طرح فراري دادن سريع و حساب شده سربازان از پادگانها برطبق دستور امام خميني(ره) بود که به صورت موفقيتآميز عملي شد.
شهيد آهني اتومبيلي داشت که سربازان را سوار آن ميکرد و از پليس راه عبور ميداد. براي سربازان لباس شخصي تهيه ميکرد و سلاح هاي آنها به افراد انقلابي که رهبري مبارزه را بر عهده داشتند، تحويل ميداد. اين طرح براي طاغوتيان مسئلهساز شده بود تا اينکه خبر رسيد عدهاي از سربازان لشگر 77 خراسان را از مشهد براي مقابله با اين طرح فرستادند. محمد جواد شبها را پشت نردههاي پادگان 04 بيرجند ميگذراند. به نگهبانان نزديک ميشد و با کمال شجاعت به ايست و هشدار آنها اهميتي نميداد و شروع به موعظه ميکرد و نگهبان مورد نظر را متقاعد ميکرد که فرار کند.
محمد جواد در ضمن اجراي اين طرح و راهپيماييهاي هرروزه، درس و گرفتن ديپلم را فراموش نميکرد. اولين نهادي که بعد از انقلاب شکل گرفت، کميته انقلاب اسلامي بودکه او عضو آن شد.
زمانی که مشغول انجام خدمت نظام وظیفه بود پیام تاریخی امام(ره) مبنی بر فرار سربازان را به گوش جان شنید و به همراه رجبعلی آهنی مقداری پول تهیه کرد تا با سربازان دیگر از پادگان فرار نمایند.
محمدجواد به همین علت تحت تعقیب ساواک قرا گرفت و در جنوب شهر مخفی شد. پس از پیروزی انقلاب در کمیته انقلاب اسلامی به حراست از دستاوردهای این نهضت خونین پرداخت و مدتی بعد به عضویت سپاه پاسداران در آمد و بعد از طی دورههای آموزشی به حفاظت از مرزهای شرقی کشور روی آورد سپس در شهر قائن با راهاندازی بسیج به مبارزه با ضد انقلاب مشغول گشت. با آغاز جنگ تحمیلی به بیرجند بازگشت و مسائل نظامی را به نیروهای مردمی آموخت و خود عازم کردستان شد.
وی مدتی از بیت امام(ره) محافظت نمود در زمان کوتاهی مسئولیت زندان انقلاب را بر عهده گرفت. او با تشکیل جلسات مذهبی در زندان نقشی سازنده از خود به یادگار گذاشت. در طول دوران دفاع مقدس در عملیاتهای بسیاری با مسئولیتهای مختلف شرکت نمود، و حماسهای بی نظیر آفرید.
خاطراتی از شهید
اجرای فرمان امام (ره)
پیش از انقلاب بود که سربازان لشگر 77 خراسان را از مشهد به بیرجند آوردند، تا مردم را سرکوب کنند. با شنیدن این خبر محمدجواد لباسهایش را پوشید و گفت:«فکر کنم، محمد (برادر محمد جواد) با این سربازها باشد، باید طبق فرمان امام (ره) او را فراری دهم. بالاخره توانست محمد و چند تن از سربازان دیگر را از پادگان خارج کند، اما مأموران خیلی زود با به دست آوردن آدرس منزل به سراغ محمد آمدند، جواد در را به رویشان باز کرد و گفت:« سرکار! من از اوخبر ندارم»مأمور با عصبانیت فریاد زد، فقط چند ساعت به شما فرصت میدهم که او را بیرون بیاورید و خیلی سریع در تاریکی کوچه گم شد. چند ساعت بعد مأمور بازگشت محمدجواد که از سماجت مأمور خسته شده بود او را به داخل حیاط آورد و چند ضربه محکم به او زد و گفت: از همین ساعت دیگر حق نداری اسم محمد را بیاوری فهمیدی؟ استوار به زور خود را از دست محمد جواد نجات داد و فرار کرد. مدتی بعد بختیار طی یک سخنرانی سربازان فراری را تهدید نمود محمد شدیداً میترسید، محمد جواد که به دستورات خمینی کبیر (ره) ایمان داشت گفت:«از چه چیزی میترسی؟ سرباختن در راه خدا عبادت است. اگر برای خدا این کار را کردهای دیگر نباید بترسی نهایتش این است که سرت را بالای دار می برند، رضایت خدا مهم است.»
کوچه های تنگ و باریک جماران را پیمود در دلش آشوب عجیبی بود، به یاد مالک اشتر(ره) افتاد که چگونه کوچههای دلگیر کوفه را پشت سر نهاد تا به زیارت مولایش رود، محمدجواد در مقابل منزل امام (ره) ایستاد. خسته بود نامهای از سپاه در دست داشت او باید مسئولیت حفاظت از بیت را بر عهده میگرفت، از سالها پیش پیمان بسته بود که جانش را نثار امام (ره) نماید. اشک در دیدگانش موج زد. دستش را بر روی سینه نهاد و زمزمه کرد: « السلام علیک یا روح الله الخمینی (ره)» پنج ماه در کنار امام (ره) زیست تمام روحیات محمد جواد تغییر کرد وقتی به بیرجند بازگشت به خانوادهاش گفت: «باور کنید امام (ره) نور عجیبی دارد اگر میخواهید او را خوب بشناسید باید ایشان را از نزدیک ببینید، تلویزیون تصویر حقیقی امام (ره) را به ما نشان نمیدهد، اگر امام (ره) را از نزدیک ببینید، متوجه خواهید شد که در چه راهی قدم گذاشته اید.»
برادر شهید:
محمدجواد از چند ماه پیش برای خدمت به نظام اسلامی به قائن رفته بود. خانواده نگرانش شدند، او هم اصلاً به اناران نمیآمد، بالاخره تصمیم گرفتم، به دیدنش بروم وقتی به قائن رسیدم گفتم:«محمد جواد جان! نمیخواهی به بیرجند بیایی خانواده نگران تو هستند. خیلی مصمم پاسخ داد، ما با خدای خود عهد بستهایم که تا وقتی منافقان در شهر قائن باشند بند پوتینمان را باز نکنیم» محمدجواد همیشه آماده خدمت به اسلام بود و سعی داشت هیچگاه احساسات درونیاش مانع از انجام این وظیفه الهی نگردد. حتی در زمان جنگ وقتی مسئول پرسنلی لشگر قصد داشت، مرا به گردان تحت فرمان او انتقال دهد، آن را نپذیرفت و گفت:«ممکن است در حین عملیات یکی از ما مجروح یا شهید شود. این مسأله خواسته یا ناخواسته در اراده دیگری اثر خواهد گذاشت و او را وادار به ترک جبهه برای مدت کوتاهی مینماید، بعد از سخنان محمدجواد من سریعاً انتقالی خود را برای تیپ امام جعفر صادق (ع) گرفتم، و از او دور شدم محمد مردی بود که فقط برای اقامه نماز بند پوتین خود را باز میکرد. او همیشه آماده خدمت به اسلام بود.
در حسرت شهادت
روی خاکریز تپه سبز در منطقه عملیاتی فکه نشسته بودیم که آخوندی به جمعمان پیوست. خیلی ناراحت بود، پرسیدم:«چه اتفاقی افتاده؟ نفس عمیقی کشید و گفت:«رحیمی را به گردان من معرفی کردهاند، تحمل این مسأله برای من سخت است. او بزرگوارتر از این است که نیروی زیر دست من باشد» بغضش را فرو خورد و ادامه داد: «چهره رحیمی دیگر عوض شده، فکر میکنم که به زودی شهید خواهد شد. من تحمل دیدن آن روز را ندارم هر چقدر از او خواهش کردم فایدهای نداشت او اصرار دارد به گردان من به عنوان تک تیرانداز انتقال یابد» در عملیات والفجر1 احمد رحیمی به شهادت رسید، همان موقع بغض چند روزه محمدجواد ترکید، کنار پیکر او ایستاد و نگاهش را به سمت کربلا دوخت :« سلام مرا به امام حسین (ع) برسان و بگو که منتظر دیدارش هستم، انشاالله که راه کربلا باز میشود، و زیارت کربلا نصیب رزمندگان می گردد.» با ابا عبدالله الله لا اله الا هوالحی القیوم اشک را از گونههایش پاک کرد و با حسرت به من گفت: «برادر! می بینی دوستان و همرزمانم لیاقت پیدا میکنند و میروند. اما من عقب ماندهام از خدا می خواهم این سعادت را نصیب من نماید.
امدادی آسمانی
عباس لامعی همرزم شهید:
شب سختی بود به عنوان گردان خط شکن وارد منطقه شدیم. بچههای اطلاعات و عملیات گزارش مشکوکی ندادند، با امید به خدا راه افتادیم، محمدجواد جلوتر ازدیگران در حرکت بود، او آرامش خاصی داشت با خنده گفت: «دیگر از گلوله کلاش، دوشکاه و خمپاره و ... نمیترسم. برای اینکه جمجمهام را در راه خدا عاریه دادهام.» ناگهان بر خلاف انتظار با بیابانی مملو از مین ضد نفر و ضد تانک و .... رو به رو شدیم به دستور آخوندی نیروهای تخریب آماه خنثی سازی شدند، خیلی نگران بودم با ناراحتی گفتم: «به موقع نمیرسیم» محمد جواد دستی بر محاسنش کشید و گفت:« یک نیروی غیبی به من میگوید که ما از این میدان به سلامت عبور میکنیم» در همین لحظه یکی از بچههای بسیجی نامهای را به جواد داد از زیر مینها پیدا کرده بودند، سریع آن را بازکردیم :« برادر ایرانی، من افسر مسئول مینگذاری در این منطقه هستم این مینها هیچکدام چاشنی ندارند، میتوانید با خیال راحت عبور کنید» جواد برای اطمینان روی مینها دراز کشید. از ترس چشمانم را بستم و از امام زمان (عج) کمک خواستم، ناگهان صدای حاجی بلند شد: «عباس! چرا گریه می کنی؟ حرفهای افسر عراقی درست است» امداد غیبی از آسمان رسید او می دانست توکل به خدا کلید حل سختترین مشکلات است.
فریاد همیشه الله اکبر
آخوندی در تمام عملیاتها با اطمینان به پرودگار متعال وارد خط میشد و اصلاً هراسی از امکانات نظامی دشمن نداشت، در منطقه عملیاتی مهران گردان ما در وضعیت بدی قرار گرفت، تعداد بسیاری از افرادمان به شهادت رسیدند، محمد جواد بی سیم را به فانسقهاش بست و در حالیکه با بیسیم صحبت میکرد آرپی جی را برداشت و به طرف تانکهای عراقی شلیک نمود. گلولههای پیدرپی تانکها را منهدم میساختند. از صدای انفجارهای مداوم گوشهای محمد جواد شروع به خونریزی کرد. اما او استوار و محکم در مقابل حملات ایستاد. نیروها یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند. منطقه آرام شد، به اطرافم نگاه کردم تانکهای سوخته دشمن شلیک آنان را در ذهنم تداعی نمود. بار دیگر با یاری خداوند متعال و استقامت آخوندی پیروز شدیم. محمد جواد در یکی دیگر از عملیاتها چنان شجاعانه ایستاد که پس از اتمام عملیات بچهها طاقت دیدن چهرهاش را نداشتند، او با محاسنی سوخته و دستهایی تاول زده تفنگش را در دست گرفت و فریاد زد: الله اکبر، الله اکبر
آخرین آرزو
عملیات خیبر رو به اتمام بود که ناگهان با پاتک سنگین عراقیها مواجه شدیم. تشکیلات نظامی آنها خیلی قوی به نظر میرسید، به ازای هریک نفر از نیروهای ما یک تانک وجود داشت. همه بچهها ترسیده بودند. با اینکه شش آرپیجی زن ماهر در گردان فعالیت میکردند، اما به علت فشارهای عصبی و ضعف روحیه کار زیادی از دستشان برنمیآمد. آخوندی سریع آرپیجی را در دست گرفت و چند تانک را منهدم کرد و از رزمندهها خواست تا روحیه خود را حفظ کنند با این کار او جان تازهای گرفتیم. ناگهان در نزدیکی او گلوله تانک اصابت کرد، هراسان به طرفش دویدیم، پایش قطع شده بود میخواستیم عقبنشینی کنیم، اما محمدجواد اصرار داشت منطقه را ترک نکنیم. «بجنگید اگر عقب نشینی کنید میگویند که شکست خوردهاند ولی اگر شهید شویم میگویند که تا آخرین نفس جنگیدند و شهید شدند.» در آخرین لحظات وصیت کرد محاسنش را بتراشیم و آرم سپاه را از روی لباسش برداریم. محمد جواد میدانست که پیکرش برای سالهای طولانی در زیر آفتاب داغ خاک عرق خواهد ماند، و اگر نیروهای بعثی او را با لباس سپاه ببینند، حتماً او را قطعه قطعه میکنند. پس از چند ثانیه آخوندی از هوش رفت. چشمانش را بستم. سردار دلاور گردان ما به آرزوی دیرینهاش رسید و ما نیز سر به زیر و شرمنده پس از اجرای وصیت او منطقه را ترک کرده و به عقب بازگشتیم. 12 سال بعد برادران عزیز گروه تفحص پیکر خسته او را به کشور بازگرداندند.
شهادت
عملیات خیبر وعدهگاه وصل شد و آخوندی در سمت فرمانده گردان یدالله از تیپ امام موسی کاظم(ع) علمدار سپاه خمینی(ره) گشت و سرانجام درتاریخ 1362/12/16 به آب دجله وضو ساخت و بر اثر اصابت ترکش گلوله تانک به کاروان امام عشق(ع) پیوست، پیکر پاکش پس از 12 سال به خاک میهن بازگشت و در گلزار شهدای بیرجند آرام گرفت.