شهید سیدرضا حسینی در ۱۷ خردادماه سال ۱۳۳۹ در تهران بهدنیا آمد وی بعد ازدوران ابتدایی و راهنمایی به هنرستان شماره ۳ تهران رفت و رشته اتومکانیک را انتخاب کرد و از سن ۱۵ سالگی وارد کلاسهای مذهبی شد و فعالیتهای مذهبی را شروع کرد. در بعد از پیروزی انقلاب در مسجد محل فعالیت بسیاری انجام داد از جمله: تشکیل کلاسهای اسلحهشناسی و ایدئولوژی و همچنین بعد از تشکیل بسیج، سرپرست بسیج مسجد خاتمالانبیاء(تهرانپارس) شد.
در مهر ماه سال 1361 تأهل اختیار نمود. صیغه عقد او و همسرش را حضرت امام خمینی جاری ساخت و مراسم ازدواجش در مسجد جامع برگزار شد. زندگی مشترک او و همسرش شش ماه به طول انجامید و ثمره این وصلت فرزندی پسر بهنام« محمدرضا» میباشد که پس از شهادت پدر پا به عرصه وجود نهاد.
همسر شهید میگوید: همین که متوجه شغل و اینکه محیط کارش در کردستان است شدم، چون خودم قبلاً با کردستان حدوداً آشنایی داشتم، احتمال شهادت او را میدادم و زمانی هم که با ایشان صحبت کردم، به من گفتند که به احتمال نود درصد مدت زندگی من کوتاه است و بدینترتیب من مطمئن به شهادت دیر و یا زود سید شدم و با کمال آگاهی از شهادت ایشان با او ازدواج کردم و این برای من یکی از امتیازات ایشان بود و خبر شهادتشان برایم غیرقابل انتظار نبود. آشنایی با روحیات و اخلاقیات چنین فردی با این همه کمالات نیاز به روح پاک دارد تا در صفحه پاک خود این کمالات را ثبت کند،که متأسفانه من عاری از این روح پاک بودم و در ظاهر درک کردم، این بود که او ذاتاً صاحب اخلاقیات عالیه بود. البته از جهت علمی نیز مقام بالایی داشت که خود بارها شاهد تفسیر بعضی از زیارتنامهها و دعاهای او و مطالعاتش بودم، اما کسی متأسفانه به مقام علمی او پی نبرد بلکه بیشتر ضمیر پاک و اخلاق حسنه او بود که جاذب دوستان و علاقمندانش بود، در مدت شش ماهه زندگی مشترکمان کوچکترین عمل خلافی از او ندیدم. در حال زیارت و دعا حال عجیبی داشت. در سفری که به مشهد داشتیم با او هر شب ساعت 2 به حرم مطهر میرفتیم و سید تا اذان صبح نماز شب میخواند و از اذان صبح تا ساعت 9 نیز دعا و زیارتنامه میخواند و در سراسر دعا آنچنان اشک میریخت که برای من عجیب بود، چون تا آن زمان انسانی چنین خاضع و عابد ندیده بودم.
از ادامه تحصیلات دانشگاهی خود غافل نبود و ضمناً در یکی از مدارس تهران نیز به تدریس تعلیمات دینی و فرهنگ اسلامی مشغول بود. در همین ایان بود که انقلاب فرهنگی به وقوع پیوست و دانشگاههای کشور تعطیل گردید. سیدرضا که از مدتها پیش در پی فرصت مناسب برای عزیمت بهسوی منطقه محروم و بحران زده کردستان بود لحظهای درنگ نکرد و بار هجرت بهسوی غرب کشور بست.
ابتدا وارد شهرستان دیواندره شد و معاونت آموزشی و پرورشی و مسئولیت امور تربیتی این سازمان را بهعهده گرفت. همزمان مدیریت مدرسه شبانهروزی این شهر را که خود از پایهگذاران آن بود و عضویت در هیئت پاکسازی آموزش و پرورش دیواندره نیز، برعهده او گذاشته شد. حدود یک سال از استقرار سیدرضا در کردستان میگذشت که یک شب محل سکونت ایشان و رییس آموزش و پرورش دیواندره(شهید نجف یوسفی) مورد حمله ضدانقلاب قرار گرفت. برادر یوسفی در همان لحظات اول مجروح شد. اما شهید حسینی به تنهایی چندین ساعت در مقابل ضدانقلاب مقاومت میکند و پس از به هلاکت رساندن و زخمی کردن چند تن از آنان با سلاح کمری درگیری پایان گرفت، اما متأسفانه روح بلند شهید یوسفی به دلیل خونریزی بسیار از کالبدش پر کشید. در آخرین لحظات شهید یوسفی توصیههایی به سیدرضا مینمود که از آن جمله؛ پیوستن به سپاه پاسداراران بود. شهید حسینی در اجرای وصایای همسنگر خود تعلل نکرد و بلافاصله عازم تهران شده و در سپاه ناحیه مرکز مشغول به کار شد.
پس از مدتی بر اثر احساس نیازی که به وجود شهید حسینی در منطقه کردستان میشد مجدداً بار سفر بست و این بار به شهر شهیدان گمنام یعنی سقز گام نهاد و بلافاصله به سمت قائممقام فرماندهی سپاه این شهر منصوب گردید. چندی بعد طی عملیات محور بانه– سردشت، فرمانده سپاه سقز، یعنی شهید طیاره شربت شهادت نوشید و پس از ایشان سیدرضا این مسئولیت را عهدهدار گردید.
یکی از همرزمانش درباره وی میگوید: در برنامههایی که میریخت و عمل میکرد واقعاً شگفتی و تعجب همه را برمیانگیخت. ایشان شخصی بود که کمتر آموزش نظامی دیده بود و با این حال توانست یک چنین نیروی عملیاتی زبدهای شود و در تمامی ابعاد عمل کند. در مدت فرماندهی او که نزدیک به دو سال بود در قسمتهای بسیج، عملیات و اطلاعات، سپاه سقز یگان موفقی بود و به خاطر توان ایشان و نقشی که در مردمداری و بسیج مردم داشت، در ابتدای تشکیل قرارگاه حمزه، از وجودش در واحد بسیج عشایری استفاده کردیم که منشاء خدمات ارزندهای شد و بسیج عشایری از پشتکار ایشان به راه افتاد و حرکت و روح جدیدی در واحد بسیج دمیده شد که اگر ادامه مییافت، شاید قسمت اعظم مسائل ما در بسیج نیروهای بومی و عشایر حل شده بود، اما مقدر چنین بود که این عزیز در شهر سقز به شهادت برسد.
یکی دیگر از همرزمان شهید حسینی از وی این گونه یاد میکند: با خصوصیات و اخلاق اسلامی که داشت، مردم را جذب خود میکرد و طی برنامههایی، قشر جوان شهر را به سپاه نزدیک و زمینه همکاری با آنان را فراهم مینمود. خدمات او در این مسئولیت زیاد است. یکی از آنها طرح تسلیح روستا بود که از طرحهای بسیار موفق در سطح منطقه بود و طبق ضوابطی اهالی روستاها را مسلح مینمود و نتیجه این بود که خود مردم با ضدانقلاب درگیر شوند و از انقلاب دفاع کنند. بد نیست این خاطره را برایتان نقل کنم:
شبی وارد اتاق کارش شدم و دیدم تعدادی کیسه برنج گوشه اتاق کنار هم قرار گرفته، پرسیدم که اینها برای چیست؟
جواب داد: کار نداشته باش. ولی بعد که زیاد اصرار کردم گفت: اگر قول بدهی با کسی مطرح نکنی میگویم و گفت: امشب تعدادی از دانشآموزان فقیر مدرسه میآیند و این برنجها را به منزلشان میبرند. دلیل اینکه گفتم شب بیایند این است که این فقرا خجالت نکشند و مردم دیگر هم از این موضوع مطلع نشوند. این خاطره مربوط به زمانی است که ایشان مدیر مدرسه شبانهروزی در دیواندره بود. به یاد میآورم که بعد از شهادت او وقتی من مسئله را در کلاس مطرح کردم. دانشآموزان دختر چادرهایشان را به سر کشیده و اشک میریختند. با اینکه دو سال بود ایشان به سقز رفته بود و او را ندیده بودند، به جرأت میگویم که این گونه گریه کردن را من در کردستان برای کسی جز حسینی ندیدم.
دانشآموزان دختر ایشان، همگی محجبه بودند، به طوریکه برای معلمانی که بعد از حسینی آمده بودند بیسابقه و عجیب به نظر میآمد و ما توانستیم از شاگردان او به خوبی بعد از فارغالتحصیل شدن، بهعنوان معلم استفاده کنیم.
بعدازظهر 21 فروردینماه سال 1362، سیدرضا از قرار گاه حمزه به سقز آمد و به اتاق مخابرات، که اکثراً اوقات خود را در آن سپری میکرد، رفت و جهت تجدید قوا و استراحت چند دقیقهای خوابید. در همین حین خبر درگیری ضدانقلاب با نیروهای سپاه مخابره شد و او بدون تأمل برخاسته و خود را مجهز نموده و به سمت محل درگیری حرکت کرد. ضدانقلاب به قصد پیشروی به منطقه بانک ملی سقز، که سپاه را به پایگاه عملیاتی حر متصل میساخت حمله کرده بودند سیدرضا خود را به منطقه رساند و در پشتبام منزل یکی از پیشمرگان شهید موضع گرفت و مدت طولانیای در برابر مهاجمین مقاومت نمود و تنی چند از آنان را به هلاکت رساند، در همین هنگام گلولهای جسم پر تکاپوی سید را شکافت و خون سرخ بر زمین یخ زده کردستان جاری گشت بدینترتیب سیدرضا حسینی در شهری بر خاک افتاد که عقیده داشت، باید با وضو وارد آن شد، که آغشته به خون دوستان خداست. او در حالی پا در رکاب براق عشق نهاد و معراج ابدی را آغاز کرد که شعار خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار بر لب داشت.