زندگینامه
علی شکاری در سال 1343 در شهر تهران چشم به جهان گشود و در دامان خانوادهای متدین و مذهبی پرورش یافت . وی تحصیلاتش را با موفقیت به انجام رساند و پس از دیپلم در رشته الکترونیک دانشگاه صنعتی امیرکبیر به ادامه تحصیل پرداخت.
علی سومین شهید خانواده شکاری بود و در روز اول شهریور ماه سال 67 که مصادف بود با روز عاشورای حسینی با گروهان تحت امرش به قلب ضدانقلاب در جاده بوکان مهاباد کوبید و در روز عاشورا به صف شهدا پیوست.
شهید علی شکاری سرداری بود که چهره مصمم و مهربانش همه را مجذوب خود میکرد. او فرمانده گروهان بعثت از گردان زهیر لشگر ده سیدالشهداء (ع) بود که در عملیات کربلای 5 دست راستش را جلوتر از خودش به بهشت فرستادهبود.
شهادت "علی" پس از پذیرش قطعنامه 598 (در 27 تیر سال 67) و حتی بعد از آتشبس بین ایران و عراق در 29 مرداد اتفاق افتاد. به قول یکی از دوستان، درٍ باغ شهادت بسته شده بود و "علی" از بالای درب خود را به آن وادی رساند!
نحوهی شهادت
بهروایت یکی از همرزمان شهید
گروهکهای ملحد که پس از هجوم سراسری ارتش بعث عراق (پس از پذیرش قطعنامه از سوی ایران) و بعضا پیشرویهای آن و به ویژه بعد از هجوم مضحک گروهک منافقین به غرب کشور، شرایط را برای جولان مجدد خود در منطقه کردستان مناسب دیده بودند، وارد این منطقه شده و ناامنیهایی را برای مردم شریف کُرد منطقه ایجاد کرده بودند. مأموریت مقابله با آنها به لشکر ده سیدالشهدا (ع) سپرده شد.
محرّم بود و ما در اردوگاهی نزدیک شهر میاندوآب، هر روز صبح مراسم زیارت عاشورا داشتیم. علی، فرمانده گروهان بعثت شده بود. یکی دو روز بود که برای شناسایی و توجیه نحوهی عملیات با تویوتا به منطقه عمومی بوکان می رفتیم و تغییر رفتار "علی" بسیار مشهود بود، شرایط خاصی بود. جنگ، تمام شدهبود و خیلی از بچههای رزمنده در بهت جمع شدن سفره شهادت و از دست رفتن فرصت پرواز بودند.
صبح روز عملیات، روز اول شهریور، روزعاشورای حسینی بود و طبق معمول زیارت عاشورا برگزار و اتفاقا "علی" جلوی من نشسته بود و شدیدا گریه میکرد و حال خاصی داشت . دستور حرکت رسید و گردان حرکت کرد.
پشت تویوتا روبروی "علی" نشسته بودم ولی "علی" با همیشه فرق داشت. باور کنید هیچ وقت در طول چندین سال دوستی و رفاقت با او، "علی" را اینطور ندیده بودم. اصلا دل و دماغ شوخی نداشت. تو حال خودش بود.
الآن میتوانم بگویم که او در حال انتخاب بود و در دل، آخرین بندهای تعلق به این دنیا را از خود باز میکرد. در طول آن روز تا قبل از شهادتش هر چه از چهره زیبای او به یاد دارم تفکر بود و سکوت و شاید نگرانی. نگرانی از ماندن و نرفتن...
همیشه گفتهام و میگویم شهدا خیلی رٍند بودند. عظمت زمانه و موقعیت خود را خوب درک کردند و غفلت و سستی نکردند و مزد عمل خالصانه خود را گرفتند و الا اگر به حضور بود؛ امثال منٍ غافل، زیاد بودند در جبهه و شاید سالیان سال هم در حسرت شهادت بودند، ولی ...
در شروع عملیات که قرار شد گروهان عاشورا بالای ارتفاع برود، "علی" که فرمانده گروهان بعثت بود. برای شناسایی و هماهنگی (که بتواند بعد از آنها گروهان خود را وارد عمل کند) با آنها و حتی جلوی ستون آنها از ارتفاع بالا رفت. قبل از حرکت و در آخرین دقایق، او را دیدم که در دفترچه یادداشتی که همراه داشت با دست چپش و به سختی، چیزی مینوشت و بعد دفترچه را در جیب شلوار شیش جیبش گذاشت و رفت ...
عصر عاشورا، ساعتی قبل از غروب آفتاب، "علی" را ناجوانمردانه و در جنگی نابرابر، مظلومانه و به نامردی کشتند.
خاطراتی از شهید
شهيد رضا کچويي وقتي شب عمليات داشت ميرفت آن جلو، به من گفت : صبح من قطعاً شهيد ميشوم. عطري داشتم، گفت : رسيدي بالاي سرم در کانال، حتماً از اين عطر به سر و صورت من بزن...
صبح آمدم در کانال، از کنارش داشتم رد ميشدم، ديدم يک شلوار پلنگي پوشيده، نقش و نگار خاصي داشت، تک بود، ديدم در کانال افتاده. شناختمش، کشيدمش در سنگر و عطر را درآوردم و سر و صورتش را عطر زدم و بعد يک عکس امام در جيبش بود که آن عکس را من هنوز دارم. آمدم در سنگر و ديدم که خبر شهادت شهيد کچويي به شهيد جابري زودتر از من رسيده.
نشستيم در سنگر، چند تا از بچههايي كه بعداً شهيد شدند هم نشسته بودند. شهيد شکاري بود كه برادر سه شهيد بود شهيد جابري خيلي منقلب بود. به علي شکاري ميگفت: علي جون ما عشقمون به خدا يه طرفه است، ما هر چي داريم ناله ميزنيم، هر چي داريم راز و نياز ميكنيم، کسي ما رو تحويل نميگيره. دو سه بار مجروح شده بود، جراحتهاي خيلي شديد. در فکه، عاشوراي 3، يک گلوله آرپيجي خورده بود کنارش، دل و رودهاش ريخته بود بيرون. در آن وضعيت بحراني عاشوراي 3 که لشکر 10 هم خيلي تلفات داد، شهيد شفعيي رسيده بود کنارش، دل و رودهاش را جمع کرده بود و ريخته بود توي شكمش و با چفيه بسته بود. عراقيها غالب شده بودند و بچهها عقبنشيني کرده بودند. علي (خدا بيامرز) مانده بود پيش عراقيها. تا پسفردايش بچهها کار کردند و عراقيها را زدند عقب. اين جنازه را بردند به عقب و در سردخانه اهواز فهميدند زنده است. دو روز در وضعيت فکه زنده مانده بود.
علي در عمليات نصر 4، در آن شش ماه بعد از کربلاي 5، واقعاً بههم ريخته بود. يعني واقعاً آن علي که ما ميشناختيم، ديگر نبود. يک روز ديدم خيلي منقلب است در اردوگاه. ما سردشت بوديم. گفتم: چرا منقلبي؟ گفت: آيه قرآن را شنيدي كه الان داشت راديو ميخواند؟ بلندگو داشت پخش ميكرد. گفتم: نه. رفت قرآن آورد و شروع کرد به خواندن:
" أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّهَ وَلَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ مَسَّتْهُمْ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّى يَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللَّهِ أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ "
اين آيه را مرتب ميگفت مثل روضه و گريه ميكرد. مثل روضه گودال قتلگاه، مينشست اين آيه را ميخواند. تقريباً دو هفته قبل از شهادتش بود. مکرر اين آيه را من ميشنيدم كه ميخواند و گريه ميكرد :
" شما فكر كردهايد كه آيا ما همینجوري شما را وارد بهشت ميكنيم؟ آيا ياد نداريد چه امتحاناتي از گذشتگان كرديم؟ چه سختيهايي بر پيامبر و يارانش وارد شد؟ تا جايي كه خود پيامبر فرمود: «متي نصر الله»، كه ندا رسيد: «الان انّ نصرالله قريب»، نصر و ياري خدا نزديك است "
انگار اصلاً اين آيه او را زيرورو كرد. كسي كه ديگر داشت ميتركيد، ميگفت :« اگر بيست سال ديگر جنگ طول بكشد، من ميآيم» ، آن شب ميگفت « اين عمليات آخر من است و شهيد ميشوم»...