علی‌آقا ماهانی

شهید علی‌آقا ماهانی

تاریخ شهادت:
۰۸ مرداد ۱۳۶۲
تعداد بازدید ۲۵۰۷ بار
زندگی‌نامه

این برخاسته از کویر، دلش به گستردگی کویر و روحش به التهاب روزهای گرم سرزمین زادگاهش بود .
سال ۱۳۳۶در شهرستان کرمان دیده معصوم به جهان گشود . عصمت کودکی با صداقت و پاکی در او دنیایی خاص و پراز وجد و شوق به وجود آورده بود . در خانواده‌ای مذهبی و زحمتکش به دنیا آمد . اولین درس را از پدر و خانه و زادگاه خود آموخت . رنج فقر همراه تلاش پی‌گیر در کار کارگری ، با اعتقاد و ایمان خانواده ، در او تاثیر ژرف گذارد . او به تنهایی و متکی به خویش ، از دل کویرچشمه‌ای به سوی دریای زلال معارف گشود .
دوران ابتدایی را در شهرستان کرمان گذراند و در همین دوران پی به جنایت‌های رژیم ضد اسلامی شاه برد و ظلمی که از ناحیه این رژیم سفاک و حامیان جهانخوار او بر مردم مسلمان ایران می‌رفت ، او که سایه شوم ابرقدرت‌های جهان‌خوار را بر آسمان کشورش و بر ملت ایران می‌دید تصمیم گرفت برعلیه ظلم و تزویر به مبارزه برخیزد ، در نتیجه فعالیت‌های سیاسی خود را علیه رژیم آغاز کرد . وی با سن کم ، اما روحی بزرگ و سرشار از ایمان و عشق به اسلام با انشاءهایی که می نوشت اشاراتی هر چند مختصر به این جنایات می‌نمود که بارها مورد توبیخ از طرف اولیای مدرسه قرار گرفته بود . پس از تحصیلات دبستان وارد دبیرستان شد ، در این دوران دامنه فعالیت‌های خود را گسترش داده و با بی‌پروایی بیشتری به کار خود ادامه می‌داد.

فعالیت‌های انقلابی

در سال ۱۳۵۵ در رشته برق موفق به اخذ مدرک دیپلم گردید و یکسال بعد به خدمت سربازی رهسپار شد . با توجه به تنفری که از رژیم داشت اقدام او برای خدمت باعث تعجب بود و در رابطه با این قضیه هدف خود را بیان نمود که باید در رژیم نفوذ کرده وطاغوتیان را از درون مورد حمله قرار دهیم . وقتی که انقلاب از گوشه و کنار، فریاد خودش را از حنجره آزادی خواهان مسلمان به بام جامعه شهر طنین افکند به یاوری قد برافراشت. بی‌پروا در تظاهرات و راهپیمایی‌ها شرکت جست و رنج فراوانی کشید .
در اواسط سال ۱۳۵۷ ، درپادگان شهر کازرون توسط مامورین ضد اطلاعات ارتش دستگیر و سپس به اتفاق 3 نفر از هم‌فکرانش زندانی شدند . وی در بازجویی که توسط بازپرس انجام گرفت که به چه دلیل اعلامیه پخش می‌کردی چنین اظهار نمود : به دستور امام خمینی و برای براندازی رژیم شاهنشاهی .
درهمین بهبوحه بود که انقلاب شکوهمند اسلامی به پیروزی رسید . از زبان شهید نقل شده است که : « در سلول انفرادی مشغول نماز و عبادت بودم که صدای همهمه‌ای از بیرون به گوشم رسید ، عده‌ای از مردم داخل آمدند و در سلول باز شد و زمانی که بیرون آمدیم به توصیه افسری که قبلا به ما اعلامیه می‌داد و افسر ضد اطلاعات بود که در رژیم نفوذ کرده بود مانع از دزدیدن پرونده‌ها شدیم درمیان پرونده‌ها ،پرونده خود وسه نفر از دوستانم را مشاهده نمودم که محکوم به اعدام شده بودیم اما به علت مسائل موجود در پادگان این کار را به تعویق انداخته بودند .
حضور در جبهه‌های حق علیه باطل

پس از پیروزی انقلاب و اتمام دوران خدمت ،علی آقا با چند تن از دوستانش از جمله : سیداکبر علوی ، حمید ایرانمنش و منصور صومعه اقدام به تشکیل گروه مقاومت کرده و مسجد هاشمی را به عنوان پایگاه عملیاتی خود برگزیدند . و باجوانان پرشور و حزب الهی به تبلیغات و ادامه نهضت تا پیروزی کامل پرداختند تا زمانی‌که غائله کردستان پیش آمد بدنبال درگیری در کردستان با عده‌ای از برادران از جمله : سیداکبر علوی و شهید محمود اخلاقی ، شهید محمد نگارستانی ، شهید علی‌اکبر محمدحسینی، شهید محمود یوسفیان، شهید ناصر فولادی، نوروزی و عباسی به کردستان اعزام شدند و در آنجا بودند که صدام بعثی جنگ گسترده‌ای را آغاز کرد در روز عاشورا به بالای تپه‌های سومار به مزدوران عراقی حمله‌ور شدند که منجر به عقب راندن بعثیون شدند و در همین عملیات بود که محمود اخلاقی به درجه رفیع شهادت نائل آمد و علی نیز از ناحیه فک پائین مورد اصابت گلوله‌ای از نزدیک قرار گرفت .
ایشان مدتی در بیمارستان شهید مصطفی خمینی بستری بود و پس از بهبودی مجددا به جبهه شتافت و در جبهه‌های مختلف از جمله سوسنگرد ، بستان و آبادان مشغول نبرد بود تا اینکه برای مرتبه دوم در حمله شکست حصر آبادان از ناحیه دست چپ و پای راست بشدت مجروح گردید که در نهایت این جراحات منجر به قطع عصب دست چپ وی شد و تا آخر عمر نقص عضو گردید که علی رغم این مشکل عازم جبهه شد و در لشکر ثارالله درقسمت مخابرات انجام وظیفه می‌کرد .

شهادت

دل مشتاقش در انتظار دیدار دوست و رهایی از تن خاکی می‌طپید . مرغ جانش آرزوی آشیانه‌ای در ملکوت قرب داشت ، تا سرانجام این پیشگام حمله‌ها در روز هشتم مرداد ماه سال ۶۲ در عملیات والفجر ۳ همراه با برادر کوچکش آقا محمود جان عاشق را به عاشقان الله سپرد و در انوار الهی آرمید .
یادش گرامی و راهش پررهرو باد .

شهید علی آقا ماهانی به روایت فرمانده لشکر 41 ثارالله سردار حاج قاسم سلیمانی

شهید علی ماهانی از مبارزین قبل از انقلاب بوده و از مبارزین گمنامی که بدون اینکه وصل به گروه و مجموعه‌ای باشد به جنایات رژیم ستم‌شاهی پی برده بود و دردوران سربازی رژیم شاه دستگیر شده بود و به زندان و نهایتاً به اعدام محکوم شده بود . نکته مهم و برجسته شهید ماهانی معنویتش می‌باشد که این معنویت پیوسته و با شهید ماهانی همراه بود بنابراین در چشم و ذهن بچه‌های جنگ خصوصا بچه‌های لشکرثارالله این شهید به عنوان یک چهره معنوی و آماده شهادت مدنظر بود و در سال ۵۹ که جنگ شروع شد اولین ودرتیم6 نفره‌ای که خدمت سربازی را بعضی انجام داده و بعضی انجام نداده بودند به کسی بود که بلافاصله آمد پادگان محل سابق آموزشی سپاه آمدند، اسلحه و تجهیزات گرفتند و۶ نفره به سمت جبهه‌های غرب رفتند.
اینها در سومار عملیات ارزشمندی انجام دادند که در آن عملیات برادر شیخ حسینی ، فتحعلیشاهی شهید شده بودند و اکبر و علی ماهانی هم برگشته بودند و روزهای اول جنگ علی ماهانی آمد در محور بچه‌های کرمان، خصوصادر فتح المبین بعد ازعملیات پراکنده و موضوع مهمی که وجود داشت این بود که این شهید در عملیات بیت المقدس با چند تا از شهدای دیگر از جمله مصطفی هندوزاده همراه بود واز ناحیه دست و پا زخمی شد ، دست راست و پای راست وی به میزان بالایی ترکش خورد ، دست که کاملا از کارافتاد و کنارش آویزان بود و پایش نیمه فلج بود و ایشان به عنوان علی آقا در جنگ مشهور بود و در مخابرات تیپ ثارالله مسئول مخابرات تیپ شد .در مخابرات تیپ بچه‌های مختلفی را دور خودش جمع می‌کرد که بعضی‌ها مثل علی ابراهیمی ، عباس عرب‌نژاد ، منصور ایرانمنش ،عباس ایرانمنش ، وهمت آبادی که بعدا به شهادت رسیدند . یک روح معنوی عجیبی بین بچه‌ها حاکم کرده بود بطوری که تمام مخابرات ضمن آنکه نماز شب خوان بودند از داوطلبین درجه یک بودند و داوطلب گردان‌های خط شکن و خط مقدم بودند . و من به دلیل اینکه شهید علی ماهانی دست و پایش مجروح بودند در عملیات مخصوصاً رمضان ، والفجر مقدماتی ، والفجر 1 مانع شدم در صحنه عملیات برود و وقتی می‌گفتم نه . اصرار نمی‌کرد و به شدت دنبال تکلیفش بود و با وجودی که عشقش چیز دیگری بود و ابتدا هم اصرار می‌کرد وتوجیه هم می‌کرد در عملیات والفجر3 شهید ماهانی از من سئوالی نکرد . عصر روز عملیات بود که برای عملیات شب آماده می‌شدیم در محلی به نام شیارگاوی ، داخل شیارگاوی نیروها مستقر بودند و درشیار از دید دشمن محفوظ بودند مشغول استراحت بودند و نزدیک عصر بود که داشتم چک می‌کردم شهید ماهانی را دیدم که کوله‌پشتی بی سیم پشتش است و در گردان حمید شفیعی هست، ناراحت و متغیر شدم و گفتم : چرا آمده‌ای اینجا و فرصت نبود که بگویم باید از من اجازه می‌گرفتی ، آن موقع هم علی حاجبی در مخابرات بود و مسئول مستقیم بود . گفتم شاید از او اجازه گرفته باشد ، گفتم حالا که درصحنه عملیات آمده و کوله پشتی دارد در برگشتنش اصرار نکنم و علی وارد صحنه عملیات شد ، برادرش محمود هم همراهش بود . در محور میدان مین علی و محمود زخمی شدند و تقریبا ۵۰ ، ۶۰ تا بچه‌های دیگر هم زخمی شدند و تخلیه این بچه‌ها خیلی آسان بود و بچه‌های تخلیه‌گر اول سراغ علی آقا رفته بودند اما عقب نیامده بود ، گفته بود اول بچه‌های دیگر را ببرید و اینقدر رفته بودند اما دائم گفته بود بچه‌ها را ببرید تا دشمن برگشته بود و درمعبر مسلط شده بود . فقط شهید علی ماهانی و اخوی او وچند نفر دیگر مانده بودند و علی ماهانی فقط به خاطر ایثارگری خودش در معبر مانده بود و نیامده بود حتی بچه‌هایی‌که کنارش مجروح بودند برگشتند و می‌گفتند علی آقا در حالی که تشنه بود‌ه (همانجور که می دانید عملیات والفجر 3 در فصل گرم انجام شده)، اما با توجه به تشنگی مفرط، آب را بچه‌های مجروح داده بود وبالاخره خودش با لب تشنه شهید شده... به برادر عزیزش آقا محمود و که نهایتا جسد مطهر ایشان بعداز ۱۵ سال تشیع و در گلزار شهداءدفن گردید. علی آقا ماهانی ذاتش طوری بود که نمی‌خواست یک ذره ریا کند وبه شدت از ریاکاری دور بود وقتی راه می رفت طوری حرکت می‌کرد که دست و پایش که مجروح و معلول بود طوری باشد که کسی احساس نکند که ترکش خورده و مجروح و معلول جنگ است.
« علی ازچهره هایی بود که حجاب ازجلوی او برداشته شده بود و من این را حس می کردم یعنی ارتباط معنوی او با خدا اینقدر نزدیک بود که خیلی از حجاب‌های مادی که آنطرف‌تر را نمی‌تواند ببیند از جلویش برداشته شده بود و چند مورد را دیدم و بچه ها که همراه او بودند تعریف می‌کردند .
... کنار کارون بود ، بچه‌ها مشغول شستن پتو بودند ، علی آقا لب کارون نشسته بود و بچه‌ها پتوهای مخابرات را می شستند و علی حاجبی هم کنارش نشسته بود . علی آقا همین که بچه‌ها مشغول بودند و هوا هم گرم بود گفت اگر هندوانه خنکی بود خیلی می‌چسبید به خدا قسم به اندازه یک نگاه برداشتن از علی ، یک هندوانه بزرگ را آب می‌آورد و شاید به خنکی و شیرینی آن هندوانه هیچکس نخورده بود ...
علی ماهانی تعریف کرد که بعد از نماز بود که به ذهنم آمد که انگشتر عقیقی اگر می‌بود برای استجاب دعا خیلی خوب بود و فرمود همین که از نماز فارغ شدم یوسف شریف از دوستانم آمد جلو و گفت من این انگشتر عقیق را از مشهد برایت خریدم و من گرفتم و دستم کردم .علی آقا علاقه‌مند بود با صورت به سجده برود و همه کسانی که او را می دیدند همه سجده‌هایش به صورت بود و به شدت به نماز شب مقید بود ضمن اینکه کارهای خودش را به صورت معمولی وعادی انجام می‌داد و تا کسی با او دوست نمی‌شد نمی توانست به عرفان وعظمت روح او پی ببرد .نیامدن جنازه او و گمنام بودن خواست خودش بود و او وقعاً نمی‌خواست جنازه‌اش بیاید چون نخواست نیامد و هر دفعه می‌خواستند مجروحین را تخلیه کنند مانع تخلیه خودش شد و ایثار او زبانزد بود، متنفر بود از ریاکاری وبزرگ‌نمایی و در خانواده مستضعف قالیباف بزرگ شده بود .»
در زندان ۳۰جزء قرآن را مانند اسرا نوشته بود و به زندانیان اهداء کرده بود .
هنوز در مخابرات ما یک ذره معنویت که احساس می‌شود ( شهید ابراهیمی ، شهید عباس عرب‌نژاد ، شهید علی حاجبی که خودش دوست واقعی خدا بود ) همه اینها دست پرورده و پرورش یافته علی آقا بودند امروز هم بوی او در لشکر ثارالله استشمام می‌شود و بچه‌هایی که گوشه‌ای از عمرشان را با او سپری کرده و او را دیده و حس کرده بودند و به عنوان مریدش بودند ، تابه امروز اعمال او زبانزد همه بچه‌های مخابرات است و روح این شهید محو نشده .
علی آقا ماهانی سربازیش همزمان با قیام مردم در سال 56 بود ایشان به دلیل توزیع اعلامیه‌های امام و توزیع رساله امام دستگیر شده بود . یک جمله از قول مادرش می‌گویم : ایشان فرمودند« من به دیدن او در زندان رفته بودم خیلی ناراحت شد و به من گفت: من توقع نداشتم نزد این آدم‌های دژخیم بیائید و گردن کج کنید و برای دیدن و ملاقات من ، دیگر هم نزد من نیایید ...» . مادرش می‌گوید در رابطه با عفو خودش ومطلبی در مورد اینکه مرا عفو کنید اینقدر به او اصرار کرده بودند که درخواست عفو بکن این کار را انجام نداده بود و حتی محکوم به اعدام شده بود و در پیروزی انقلاب آزاد شده بود .
علی آقا ماهانی از ابتدا در رزم بود و در عملیات ثامن الائمه (ع) و دیگر عملیات به صورت فعال شرکت داشت و کسی که در مورد او شناخت زیاد داشت برادر مصطفی مؤذن‌زاده بود که قبل از ورود علی آقا به جنگ او را می شناخت و علی آقا را انتخاب کرده بود و پس از عملیات بیت المقدس و رمضان علی آقا مسئول مخابرا‌ت لشکر بود و در عملیات والفجر3 شهید حاجبی مسئول مخابرات شد و علی آقا به دلیل وضعیت جسمی که داشت کمکش می‌کرد و به روی خود نمی‌آورد و در بین بچه‌های مخابرات هم چه حاجبی و چه بچه‌های دیگر از علی آقا خط می‌گرفتند و این سیر مسئولیتش بود و ایشان در لشکر دارای حرمت عجیبی بود . وقداست ایشان مافوق جایگاهش بود و احترامی که به او گذاشته می شد و برخوردها ، همه این‌ها بیانگر شناخت بچه‌ها و عظمت روح این شهید بود.

روایت حاج حمید شفیعی فرمانده گردان از شهید

‏روزی دیدم علی آقا مظلومانه ایستاده سرجاده و دو سه دستگاه بی‌سیم تعمیری هم همراهش است . هوا آنقدر گرم بود که در همان چند دقیقه که ایستادیم ، ‏انگار بدن‌مان را در گرما تفت دادند . گفتیم : « علی آقا ، ‏الحمدالله مخابرات که ماشین دارد ؛ به خصوص برای کارهای تعمیری ! چرا استفاده نمی‌کنی؟ خدا نکرده مریض می‌شوی . »
‏بدون اینکه بخواهد اظهار وجودی بکند، ‏خیلی خودمانی و صمیمی گفت: «نیازی نیست اخوی. ما که وقت داریم،‌ سوار یکی از ماشینهای تو راهی می‌شویم. یک گردشی می‌کنیم ، ‏بنزین بیخودی هم دود نمی شود .»
‏حالا ببینید این الگوی ما چطور نصیحت می‌کند .
‏همراه ده پانزده نفر از بچه ها ناهار می‌خوردیم که علی آقا رو به برادرش کرد و گفت : « محمود ، ‏ما شاید دیگر همدیگر را نبینیم . بگذار نصیحتی به تو بکنم. سعی کن به درجه‌ای برسی که خوردن یکی دو لقمه نان کفایتت بکند. بقیه را از قرآن تغذیه کن . »
‏در منطقه مرسوم بود که بچه‌ها برای گرفتن غذا یا خوراکی دیگر به صف می ایستادند. روزی علی آقا برای گرفتن کمپوت در صف ایستاده بود که مسئول تحویل کمپوت او را با کسی دیگر اشتباه می‌گیرد و می پرسد : « شما دفعه دوم است که کمپوت می‌گیرید؟»
‏بچه ها می‌گوید آن روز علی آقا به حدی متأثر شد که به چند نفر از بچه‌ها گفت : « این دفعه آخر من بود که برای شکم به صف ایستادم . » بعد از آن جریان هم هیچ وقت او را ندیدیم که غذا یا چیزی از جایی بگیرد . نصیحت آن روز او به برادرش هم برای ما تعجبی نداشت ؛‌چون چنین حالی را از خود او دیده بودیم . قبل از او هم طلبه‌ای داشتیم که سیزده روز بین نیروهای خودی و عراقی گرفتار شده بود و از ریشه گیاهان خورده بود. بعد از رهایی از آن وضعیت تعریف می‌کرد که در این سیزده روز ، ‏مرا فقط ذکر خداوند و تلاوت آیات قرآن زنده نگه داشت .
‏علی آقا هم که به برادرش گفت از قرآن تغذیه کن ، به مراحلی رسیده بود که می دانست توصیه‌اش جای عملی دارد.
‏و همین بزرگوار در جایی قرار گرفته است که سردار سلیمانی که احتیاجی به تعریف از ایشان نیست، ‏چون کوچکتر از آنم گفته است هروقت فشارهای روحی جانم را به عذاب می‌کشید ، ‏می‌رفتم پیش علی آقا. وقتی می‌گفتم چرا آمده‌ام ، فقط نگاه می‌کرد . همان نگاه ، ‏همان آرامش و اطمینانی که در حرکات او بود ، ‏دلم را آرام می‌کرد، چه رسد به اینکه دو آیه از قرآن هم بخواند و قسمتی از آن را هم تفسیر کند. »
‏حالا من هرچه می‌خواهم کمتر حرف بزنم نمی‌شود . واقعاً جبهه بود و دری به سوی بهشت. تمام صفحات تاریخ را ورق بزنید ، ‏اگر به‌جز تاریخ جنگ‌های اسلام، ‏چنین صحنه‌هایی را که ما داشتیم ، پیدا کردید . بچه ها ، در دست داشتن انگشتری عقیق در وقت نماز را موجب ثواب می دانستند .

برادر آقا‌ی صادقی تعریف می‌کرد :

- روزی دیدم علی آقا کنار منبع آب مشغول وضو گرفتن است . یادم افتاد یک انگشتری عقیق ، ‏از مشهد مقدس برایش آورده‌ام . همین طور مشغول وضو بود ،‌انگشتری را تقدیم کردم .
رنگ از رویش پرید. تعجب کردم. گفتم: «‌علی آقا، ناراحت ‏شدید؟ سوغات مدفن آقا امام رضا را قبول نمی‌کنید؟ »
‏وقتی حالش جا آمد ، گفت : « درست همان وقت که شما انگشتری ‏را پیش آوردید، چشم من به انگشتری بچه ها افتاده و با خود گفته بودم: ‏کاش من هم یک انگشتری عقیق داشتم تا از ثواب آن بی بهره ‏نمی‌ماندم .»
‏انگشتری را در دست گرفته بود و می گفت : « خدا مرا ببخشد ...»‌
‏حالا بگرد و این بچه ها را پیدا کن ، هستند! اما باز هم مثل ماه که ‏بعضی اوقات پشت ابرها گم می شود، از نظر پنهان شدند،‌ اینها زمان خاصی برای ظهورشان هست،‌ که امیدواریم خدا دعای آنها را شامل حال ما بکند . حالا می فهمم ،‌اگر نمی‌گذاشتند علی آقا به جلو برود ،‌حق داشتند. درست در شب عملیات، علیرضا رزم حسینی که معاون لشکر هم بود ، با عجله آمد و گفت حاج قاسم پیغام داده که نگذاریم ‏علی آقا در عملیات باشد؛ چون حتمأ در این عملیات شهید می‌شود . گفتم : « این کار از دست من برنمی‌آید . »‌ علیرضا پیش از اینکه نزد من بیاید مساله را با مسئول مخابرات درمیان گذاشته و او حرف را انتقال داده بود . کمی بعد ، علی آقا آمد و گفت : « حالا دیگر بچه ها را می فرستی که جلوی شهادت را بگیرند ؟آخر ما کی هستیم؟ مگر خونمان ‏رنگین تر از بچه‌های دیگر است؟»‌ گفت و گفت . ومن تنها توا ستم پشت سرهم بگویم : چشم ، زبانم ‏قفل شده بود. خلاصه راه افتادیم .
نماز وصال
‏نزدیک غروب ، صف نماز جماعت در کنار رودخانه شکل گرفت .
اول فکر کردیم چون نماز شکسته است زود تمام می‌شود ؛ چون شب‌های عملیات، ‏بچه ها سعی می‌کردند به محض غروب آفتاب حرکت کنند تا در نقطه رهایی یا موضع انتظار جاگیر بشوند .
‏ایستادیم به نماز . صف‌ها به هم فشرده بود و حدود دویست نفر از بچه‌های گردان، ‏نماز مغرب را شروع کردند . چه نمازی بود! بیش از ربع ساعت طول کشید تا حاج آقا و بچه‌ها توانستند از رکوع بالا بیایند . هوا ،‌هوای وصال بود . به سجده رفتیم. تنها خدا می‌داند بر قلب ما چه گذشت . کاش فیلمی ا‏ز آن نماز تهیه می شد . نماز مغرب در آن شور و حال به یاد ماندنی تمام شد . حاج آقا گرچه خودش هم نمی‌توانست ، ‏به گریه و زاری ، التماس کرد که چون عازم هستیم، ‏به شکلی از سجده بلند شویم . ا‏و می دانست رفتن به رکوع یا سجده ، ‏همان و بیتابی دل بچه‌ها هم همان .
‏نماز عشا شروع شد . در صف ما ، ‏علی آقا و برادرش و بیسیم چی‌ها ‏بودند . به سجده که رفتیم ، ‏بوی عطربه مشامم خورد . نماز عشا هم در همان حال و هوا نماز مغرب تمام شد . بعد بچه‌ها دعا خواندند و آرزوی شهادت کردند . خوب که نگاه کردم ، ‏دیدم در این جمع عاشقانه ، ‏همه هستند،‏ معلم ، ‏دانشجو، محصل و . .. چقدر با صفا !
‏در همین حال دیدم علی آقا اشاره می‌کند. جلو رفتم و گفتم :
‏« بفرمایید علی آقا ! »
‏گفت : « ‏حمید آقا ، ‏شما بوی خوش عطری به مشامتان نخورد؟ »
‏گفتم : « چرا ، ‏موقع سجده ! »
‏اشک در چشمایش حلقه زد و گفت : « آقا اینجا حضور داشتند . خوشا به سعادت این بچه ها . »‌ ‏سپس سکوتی طولانی کرد . دوباره موقع ‏حرکت ، ‏سر صحبت را باز کرد و گفت : « چه سعادتی در این غروب ارزانی ما شد . »
‏گفتم : « علی آقا ، ‏دستم به دامنت . من که لیاقت ندارم ،‌تو را به خدا دیگر نگویید . »
‏وسایل را آماده کردیم . نیمه‌های راه که یکی_ دو کیلومتر به موانع دشمن مانده بود ، ‏نزدیک قلاویزان ، ‏بچه‌ها از آوردن نرده‌بام خسته شده بودند و می‌گفتند ما حاضریم خودمان به هرشکلی شده ، ‏از موانع رد بشویم و این نردبام بدبار را حمل نکنیم .
‏وقتی علی آقا دید بچه‌ها اینقدر خسته شده‌اند ، با اینکه یک بی‌سیم چندین کیلویی به پشت داشت ، ‏نرد بام را از بچه‌ها گرفت و درست نزدیک میدان مین به زمین گذاشت . بچه‌های تخریب ، آرام آرام ، ‏ضمن جمع آوری مینها ، ‏به مواضع دشمن نفوذ کرده بودند . نزدیک یک کانال عراقیها ، ‏علی آقا گفت : « حمید آقا ، ‏اجازه می دهید این نردبام را ببرم تحویل بچه‌های تخریب بدهم؟»
گفتم : « علی آقا ، ‏شما الان کارتان این است که روی ارتباطات بی‌سیم کار کنید»
‏به برادرش اشاره کرد و گفت : « در حال حاضر، ‏من در اینجا فایده‌ای ندارم . اخوی هم که هست، برای رضا خدا اجازه بدهید کمکی به این بچه‌های تخریب بکنیم که لااقل آمار شهدا کمتر بشود . »
‏با اینکه از رفتن او می‌ترسیدم، قبول کردم .
‏همین که رفت، سردار سلیمانی ، ‏رمز شروع عملیات را گفتند . انتظارم شروع شده . هرچه می گذشت ، ‏بیشتر نگران می‌شدم . در آن حال بحرانی گفتم : « یا فاطمه زهرا ، ‏سه روز نذر امانت تو ، علی آقا را برسان»
‏هنوز این واگویه‌های ذهنی تمام نشده بود که دیدم علی آقا کنارم ایستاده است . بدون سؤالی گفت : « در خدمتم حمید آقا .»
‏در همین حال ، ‏ده پانزده نفر از بچه‌های آموزش دیده ، ‏خودشان را به سیم‌های خاردار رسانده و از روی آن به سمت جبهه دشمن پریده بودند . یادم است برادر یار رضوی ، ‏با یک جست پرید آن طرف سیم خاردار . در همان حال هم تیراندازی کرد و دونفر عراقی را زد؛ اما در شکاف کانال عراقی‌ها افتاد . چندثانیه بعد،‏یک عراقی از سنگری، ‏بیرون آمد و یار رضوی را با رگبار گلوله به شهادت رساند . هیچ فرصتی نبود . از زمین و آسمان ، ‏آتش و گلوله می بارید .
‏همراه علی آقا و بچه‌های دیگر ، ‏با پوتین به زیر مینها می‌زدیم و کنار می‌انداختیم . عراقی‌ها ، ‏مینها را از ترس عملیات بچه‌ها ، ‏همین جور کنارهم چیده بودند روی خاک . ماهم می‌دانستیم اگر این کار را نکنیم ، ‏با فشارهای هجومی که بچه‌ها می‌آورند، شهادت اکثرشان حتمی است . با اینکه در حین ضربه‌های ما ، ‏ترکشهای زیادی به دست و پایمان می‌خورد ، ‏اما از بس گرم درگیری بودیم ، ‏متوجه نمی‌شدیم . فقط می زدیم و جلو می‌رفتیم که ناگهان یک پای علی آقا روی مین رفت . همان دم صدای «خط شکسته شد» بچه ها در گوشم پیچید و اندوه متلاشی شدن پای او ، ‏چشمم را از اشک پر کرد .
‏... علی آقا کناری افتاده بود . نه ناله می‌کرد ، ‏نه حرف می‌زد . انگار اتفاقی نیفتاده بود . خوشبختانه در آن لحظات خونریزی نداشت ، اما رنگ از چهره‌اش پریده بود . کنارش رفتم . لبخندی به لب داشت که یعنی هیچ نگو . دیگر معنای نگاهش را می دانستم . به زخمش نگاه می‌کردم که خلیلی را دیدم . ایستاده بود و نگاه می‌کرد . گفتم : « کاری ‏داری ؟ » مظلومانه نگاهم کرد و گفت : « تیر خورده‌ام حمید آقا . » در دل ، به روحیه اش « الله اکبر» گفتم . پرسیدم : از کجا؟ »
دستش را از زیر شکم برداشت و نشان داد . تیر به بدترین جای زیر شکمش خورده بود . با اندوه زیاد بغلش کردم و بوسیدمش . دیگر رمقی ‏برایش نمانده بود . ناگهان به زمین افتاد . کشان کشان آوردمش داخل کانال ،‌سریع چهار نفر از بچه های امدادگر را مأمور علی آقا کردم تا ببرندش عقب. برای اطمینان بیشتر، اسم آنها را پرسیدم و به آنها گفتم : « اگر برگشتم، این علی آقا را از شما می خواهم . »
آنها هم قول دادند . سه نفر دیگر را هم مامور خلیلی کردم . نشستم ‏داخل کانال تا از حجم آتش کم بشود . نیم ساعت بعد که خواستم راه بیفتم ، دیدم یکی از بچه‌های امدادگر که علی آقا را به آنها سپرده بودم ، می آید . گفتم : « چی شد؟ علی آقا را بردید عقب؟ »
با شرمندگی سرش را به زیر انداخت و گفت :
- خدا شاهد است وسط راه خودش را از برانکارد به زمین انداخت و گفت : «حال من خوب است . بروید علی خلیلی را زودتر به عقب برسانید . « سه نفر از بچه‌ها هم که با من بودند، زخمی شدند؛‌ اما موفق نشدیم ایشان را به عقب ببریم . فقط می گفتند : « خلیلی ،‌خلیلی را برسانید.»
وصیت‌نامه پاسدار شهید علی‌آقا ماهانی


بِسْمِ اَللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

اَلْحَمْدُ اَللهِ الَّذی هَدینا لِهذا وَ ما کُناَّ لِنَهْتَدِیَّ لَوْ لا اَنْ هَدینَا اَلله
. آیه ۴۳ سوره اعراف

حمد و سپاس خدائی را که ما را به این دین مبین و این انقلاب عظیم و این رهبر کبیر راهنمائی و هدایت فرمود.
قدر این انقلاب را بدانید الله، الله، از رهبر انقلاب سر پیچی نکنید، الله، الله، از روحانیت آگاه و در خط امام اطاعت کنید از محرومان و خانواده‌های شهید غفلت نکنید. الله، الله از قرآن اطاعت کنید نگذارید درطاقچه‌ها گرد و خاک بخورد، بخوانید و بکار ببرید. دل از این دنیا بر کنید تا هم‌صبحت خدا شوید، حُبّ دنیا را از دلتان بیرون کنید تا شوق به لقای خدا قلبتان را پرکند. از ظلمتگاه بیرون روید تا نور تقوی وجودتان را نورانی کند اگر معنویت می‌خواهید دست به‌دامن امام حسین (ع) بشوید، نماز شب را بخوانید تا به مقام محمود برسید. پدر و مادر عزیز از این که در مقابل زحمات شبانه روزی شما قدردانی نکردم معذرت می‌خواهم پدر و مادر عزیز راه شهیدان را ادامه بدهید از همه هستی خودتان در راه خدا بگذرید دنیا ارزش ندارد دنیا را بدهید به اهل دنیا، دنیا را با عشق امام حسین (ع) عوض نکنید، پدر و مادر آنهایی‌که امروز در خانه نشسته‌اند و جهاد در راه خدا را ترک کرده‌اند خداوند لباس ذلت و خواری در دنیا و آخرت بر آنها می‌پوشاند آنها نامردان بی غیرتی هستند که ماندن در دنیا و زندگی ننگین را بر مرگ شرافتمندانه برگزیده‌اند وقتی رسول الله (ص) به اینها دستور جهاد میداد در جواب می‌گفتند: (شَغَلْتَنا وَ اَمْوالُنا وَ اَهْلُنا) می‌گفتند ما اموالی داریم ما زن و بچه داریم اموالمان از بین می رود اهل و عیالمان بی‌سرپرست می‌شوند اینها ایمان به خدا ندارند خدا در قرآن می‌فرماید: (اَلله وَلیُّ الَّذین آمَنُوا ) یعنی خدا سرپرست مومنان است. همه ما در معرض امتحان خدا هستیم. خدا در قرآن می فرماید: (الَّذی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیوهَ لِیَبْلُوَکُمْ اَیُّکُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً آیه ۲ سوره ملک) خدا زندگی و مرگ را آفرید تا معلوم شود که کدام یک از شما مردم کردارتان نیکوتر است. امیدوارم که همه مرا ببخشید مخصوصاً شما پدر و مادر عزیزم. برادارن و خواهرانم حق زیادی بگردن من دارند. امیدوارم که همگی مرا حلال کنند.
در پایان برای همسنگران شهیدم اشعاری سروده‌ام که تقدیمتان می نمایم.

یـــاد یــاران وفـــادارم شهیـدان عـزیـز      اصفیـا و اولیــا و عــاشقــان اشک ریـــز
آن دعـاهــای کمیـل و آن همه راز و نیاز     گــریـــه‌های عــاشقانه محضر آن بی نیاز
آن مصیبتهـــا و آن ســــوز و گـــــداز      در غـــم آن تشنــــه خشکیـــده کــــام
در غـم زهــرای اطهر بانوی خشکیده کام      کیـــن ز جــــور آن عـــدوی سنــگ دل
       در غـم یـاران چه گـویم من خدادانـد ولی       سنگ بــاشد آن دلی در وی نبـاشد جوششی
روز و شب در هجران یاران شهیدم سوختم      عــاقبت بــا گــریه و نـاله چو شمع افروختم
ای علــی بس، تــرا آنجا همی ره نـادهند     اصفیــا و اولیـــا در کــار دیگـــــر واردنـد
     عـاشقـان مهدیند و عـاشقــان راستگوی        شرط اخلاص‌ست جان دادن در راه آن نکوی

   کــاشکـی مــا را بــدان جــا راه بـود      راه مــردان خــدا بــر مـا بسی همـوار بـود
کـاشکـی در زمـــره مــردان حـــق       روی مهـــدی را همـــی دیــــدار بــــود
کــاشکـی مـــا هـم بسـان عــاشقان     زیــــر تیـــغش وعــــده دیـــدار بــــود
کــاشکــی مــا را در این راه عظیـــم    نفس را بـــر مــا بسی همکــــار بــــود
 کـــاشکــی در زمــــره مــردان حـق     روی مهــــدی را همــی دیــــدار بـــود
کــاشکـــی یـــاران رفتـــه از قفـس      بــــا دم مــا لحظــه ای دمســاز بـــود
 کاشکی محمود و ناصر، اکبر و یاران همـه   زندگیشان همچو خورشید بر همه تکرار بــود
   مــن چـه گـویم کـاین همه دورم ز حـق      قلب آنــها روز و شب در گـرو آن یـار بــود
   آن همــه اخـلاص و ایثــار و گـــذشت      سینه شــان در پیشگـاهش مخزن اسرار بود
کــاشکـــی در زمـــره مــردان حـــق      روی مهـــدی را همــــی دیـــدار بــــود

مقدار نامعلومی مظلمه بر گردن دارم چنانچه برایتان مقدور است ۱۰۰۰ تومان به فقیران بدهید.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

 

علی ماهانی