سال 1338 ه.ش در شهرستان تبریز بهدنیا آمد. پس از سپری كردن دوران دبستان راهی دبیرستان تربیت تبریز شد و دیپلم خود را در رشته ریاضی گرفت. تجلایی در همین دوران توسط ساواك احضار شد، چرا كه از امضاء برگه عضویت حزب رستاخیز امتناع ورزیده بود. با آغاز حركت مردم علیه رژیم پهلوی در سال 1357، تجلایی نیز فعالیت خود را شروع كرد. او در تمامی تظاهرات و اجتماعات مردمی علیه رژیم پهلوی حضور فعال داشت و به چاپ و پخش اعلامیه ها مشغول بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، تجلایی در سال 1358 بهعضویت سپاه پاسداران درآمد و یك دوره آموزشی نظامی پانزده روزه را زیر نظر "سعید گلاب بخش" -معروف به "محسن چریك"- در سعد آباد تهران گذراند.
تجلایی كه در امر آموزش فنون رزمی مهارت زیادی كسب كرده بود، پس از مدتی در پادگان سیدالشهداء بهعنوان مربی آموزشی مشغول به كار شد. او در آموزش نظامی بسیار جدی و سختگیر بود و میگفت: «من در عمر خود پانزده روز آموزش دیدهام و فردی به نام محسن چریك به من آموزش داده و گام از گام كه برداشتهام، تیری زیر پایم كاشته است. اكنون میخواهم با پانزده روز آموزش، شما را در جنگ ضد انقلاب در كردستان، پاوه و گنبد آماده كنم و اگر در اثر ضعف آموزشی یك قطره از خون شما بریزد، من مسئولم و فردای قیامت باید جوابگو باشم.»
سختگیری وی در آموزش به حدی بود كه در میان نیروها به "علی رگبار" معروف بود. نقل است كه روزی "حاج مقصود تجلایی" [پدر علی] در میان داوطلبان آموزش نظامی بود و هر بار كه چشمان علی به پدر كه در خار و خاشاك سینهخیز میرفت، تلاقی میكرد، بدنش سست میشد و بغض گلویش را میفشرد.
علی تجلایی به كارش عشق میورزید. وقتی به منطقه جنگی میرفت، شرایط را به دقت میسنجید و برحسب نیاز و نوع منطقه عملیاتی، آموزشهای لازم را ارائه میكرد و طرحهای نو در امر آموزش تدوین میكرد. او میگفت: «قصد دارم طی پانزده روز آموزش، نیرویی تربیت كنم كه نه تنها جسارت روبهرو شدن با خطرهای بزرگ را داشته باشد، بلكه بتواند در میدان رزم با لشكر مجهز و دوره دیده دشمن حرف اول را بزند.»
پس از مدتی به كردستان رفت و به مبارزه با ضد انقلاب منطقه پرداخت. بعد از آن، مأموریت یافت به اتفاق چند تن راهی افغانستان شود تا علیه نیروهای متجاوز شوروی، مردم مسلمان آن كشور را یاری كند. او برای ورود به افغانستان، كه مرزهایش تحتكنترل شدید ارتش سرخ بود، از شناسنامه افغانی استفاده كرد. در پاكستان، تجلایی برای تأسیس مركز آموزش فرماندهی برای مجاهدین افغانی، حفاظت از نماینده امام در افغانستان، و حمل وجه نقد برای مجاهدین، برنامه دقیقی تهیه كرد.
در افغانستان، حدود سیصد نفر از مجاهدین افغانی كه اغلب سطح علمی بالایی داشتند، زیر نظر تجلایی آموزش دیدند. به ابتكار او، در چندین نقطه افغانستان راهپیماییهایی علیه آمریكا ترتیب داده شد. او اغلب اوقات به مناطق پدافندی مجاهدین میرفت و چگونگی گسترش خط پدافندی، آرایش سلاح و نیرو و حدود ارتش را برای آنها تشریح میكرد. تجلایی و یارانش چهار ماه تمام به آموزش فرماندهان افغانی پرداختند و به ایران بازگشتند، چرا كه جنگ ایران و عراق آغاز شده بود.
تجلایی بلافاصله پس از ورود به ایران راهی جبهههای جنوب شد و در نبردهای دهلاویه شركت جست و پس از آن در حماسه سوسنگرد حضور فعالی داشت. در همین زمان، "مرتضی یاغچیان" و یارانش سه شبانهروز در بستان با سلاح سبك در مقابل نیروهای زرهی عراق مقاومت كردند. با نزدیك شدن نیروهای دشمن، قرار شد شهر را تخلیه كنند تا هواپیماهای خودی شهر را بمباران كنند. چنین اتفاقی رخ نداد و شهر بستان به دست نیروهای عراقی افتاد. رزمندگان پس از درگیری با تانكهای عراقی و منهدم كردن عدهای از آنها، پیاده به سوی سوسنگرد عقبنشینی كردند و عازم دهلاویه (یكی از روستاهای نزدیك سوسنگرد) شدند تا در آنجا خط پدافندی ایجاد كنند تا دشمن نتواند از پل سابله عبور كند. با ورود علی تجلایی و یارانش، نیروهای رزمنده جانی دوباره گرفتند.
ابتدا به ارزیابی موقعیت دشمن و نیروهای خودی پرداخت و طرحهای خود را ارائه كرد. ابتدا تصمیم این بود كه دشمن پیشروی كند و رزمندگان دفاع كنند، اما علی تجلایی طرح دیگری داشت. بر طبق نظر او، رزمندگان می بایست نظم و سازمان دشمن را برهم زنند. همان شب با فرماندهی تجلایی، اولین شبیخون به دشمن انجام شد و این كار تا چند شب ادامه یافت. عراقیها با تمام ادوات سنگین خود، دهلاویه را زیر آتش گرفتند. تجلایی در فكر عقب نشینی نبود و میخواست تا آخرین نفس بجنگد.
عملیات عراقیها به دهلاویه در تاریخ 23 آبان 1359 آغاز شد. در طی این عملیات، دشمن تا نزدیكی پادگان حمیدیه پیشرفت و دهلاویه را در محاصره كامل قرار داد. در سوسنگرد هیچ نیروی كمكی وجود نداشت. هدف اصلی دشمن، تصرف سوسنگرد بود. تجلایی پس از بررسی مجدد منطقه، بر آن شد تا نیروها را به عقب برگرداند و به دستور او نیروها به سوسنگرد عقبنشینی كردند.
توپهای عراقی آتش سنگینی را روی شهر میریختند. مرتضی یاغچیان به شدت زخمی شده بود، با این حال او رزمندگان را به مقاومت تا پای جان دعوت میكرد و از آنها خواست اسلحهای برایش فراهم كنند تا در لحظه ورود عراقیها به شهر، با تن زخمی دفاع كند؛ و تجلایی درصدد بود تا در اولین فرصت زخمیها را از سوسنگرد خارج كند. سرانجام تمامی مجروحان با قایق به آن سوی كرخه منتقل شدند. از حمیدیه فرمان رسید شهر را تخلیه كنند. از 1800 نیروی مسلحی كه تجلایی سازماندهی كرده بود، حدود 150 نفر باقیمانده بودند. تجلایی به آنها گفت: «هر كس میخواهد سوسنگرد را ترك كند، همچون شب عاشورا میتواند از تاریكی استفاده كند و از طریق رودخانه و جاده خاكی به اهواز برود.»
دشمن هر لحظه پیشروی میكرد و از بیسیم اعلام عقبنشینی میشد. نیروهای عراقی تا كنار كرخه رسیده بودند كه تجلایی در عرض رودخانه طنابی كشید تا نیروها از رودخانه عبور كنند. فقط چند تن باقیمانده بودند. تجلایی برای شناسایی مسیر رودخانه از بقیه جدا شد و در كنار رودخانه به تكاوران عراقی برخورد. آنها میخواستند او را زنده دستگیر كنند و برای گرفتن اطلاعات به آن طرف كرخه ببرند. وی به سوی آنها شلیك كرد و یك نفر را كشت و بقیه فراری شدند. در این زمان تجلایی و نیروهایش تصمیم میگیرند در سوسنگرد بمانند و به شهادت برسند.
او با خونسردی و اطمینان به ساماندهی نیروها پرداخت. به دستور او نیروهایی كه در اطراف شهر پراكنده بودند، جمع شدند و در گروههای نُه نفری، در مناطق مختلف شهر مستقر شدند. تجلایی برای نیروهایی كه سی و پنج نفر بیش نبودند، صحبت كرد و به آنها گفت: «آیا حاضرید امشب را بخریم؟ بیایید بهشت را برای خود بخریم.»
رزمندگان از لحاظ آب در مضیقه بودند و به ناچار از آبهای كثیف گودالها استفاده میكردند و تانكهای عراقی از سمت بستان و حمیدیه به طرف شهر در حال پیشروی بودند. از هر طرف باران خمپاره میبارید. تجلایی دستور داد تا نیروها به حوالی دروازه اهواز بروند، چرا كه دشمن وارد شهر شده بود. در یكی از كوچهها، با نیروهای عراقی درگیر شدند. پس از رهایی از این درگیری، نیروهای باقیمانده از یكدیگر حلالیت طلبیدند.
عراق با چهار تیپ زرهی و پیاده وارد شهر شده بود، در حالیكه تعداد رزمندگان مدافع شهر به دویست نفر نمیرسید. در این حین، تجلایی از ناحیه كتف زخمی شد، ولی با بستن یك تكه پارچه سفید روی زخم به فعالیت خود ادامه داد و عملاً فرماندهی عملیات شهر سوسنگرد را بهعهده داشت. با ادامه درگیری، موشكهای آر.پی.چی و مهمات رزمندگان تمام شد، بهطوریكه رزمندگان روی زمین در جستجوی فشنگ بودند. تجلایی گفت: «شهر در آتش میسوخت ... صدای ناله زخمیها از مسجد و خانهها در شهر میپیچید.» تانكهای عراقی بسیار نزدیك شده بودند. تجلایی سه راهی و كوكتل درست میكرد.
مقداری مهمات در ساختمانهای سازمانی وجود داشت و رسیدن به آنجا با توجه به آتش دشمن، امری غیرممكن مینمود. تجلایی، تویوتایی را كه لاستیك نداشت و بسیار آهسته حركت میكرد، سوار شد و به وسط چهار راه رفت. سیل رگبار دوشكا به طرفش سرازیر شد. نیروهای عراقی به داخل خانههای سازمانی نفوذ كرده بودند. وی پس از رسیدن به آنجا چهل دقیقه یك تنه با آنها جنگید و مهمات را برداشت و به سوی رزمندگان بازگشت. همرزمانش میگویند: «با چشم خود عنایت و لطف خدا را دیدیم. گویی حایلی نفوذناپذیر از هر طرف ماشین را حفاظت میكرد.»
وقتی از ماشین خارج شد، غرق در خون بود. گلوله كالیبر 75 به رانش خورده بود. وی را به مسجد انتقال دادند و گلوله را از رانش بیرون آوردند. تجلایی با زخمی كه در بدن داشت، دوباره به راه افتاد. تلفن سالمی پیدا كرد. به تبریز زنگ زد و با آیتالله "سیداسدالله مدنی" صحبت كرد و از كوتاهی فرمانده كل قوای وقت (بنی صدر) و تنهایی نیروها سخن گفت. آیتالله مدنی كه پشت تلفن میگریست، بلافاصله خود را به امام رساند و به دنبال آن فرمان داد سوسنگرد هر چه سریعتر باید آزاد شود و نیروهایی كه در آنجا هستند از محاصره خارج شوند. ارتش به دستور بنیصدر وارد عمل نمیشد. نیروهای رزمنده در حالیكه بسیار خسته بودند و در شرایط سختی به سر میبردند، شش روز تمام مقاومت كردند، به گونهای كه عراقیها را به شدت خسته و عصبانی كرده بودند. از نیروهای حاضر، تنها سی نفر باقیمانده بودند. در 26 آبان 1359، توان رزمی رزمندگان به پایان رسید، تا اینكه نیروهای سپاه وارد عملیات شدند و همراه هوانیروز و توپخانه ارتش به نیروهای عراقی یورش بردند. نیروهای خسته همپای نیروهای تازه نفس، شهر را از عراقیها پاكسازی كردند. بدین ترتیب سوسنگرد آزاد شد. زخمهای تجلایی عفونت كرد و او را به تهران اعزام كردند. تجلایی در عملیات محور دهلاویه فرمانده و در عملیات سوسنگرد معاون عملیات سپاه بود.
تجلایی در سال 1360، با خانم "انسیه عبدالعلی زاده" ازدواج كرد، اما این تحول در زندگی هم نتوانست او را از حضور در جبهه دور سازد. بعد از آن بهعنوان فرمانده گردانهای شهید آیتالله قاضی طباطبایی و شهید آیتالله مدنی (نیروهای اعزامی آذربایجان) به جبهه اعزام شد. ابتدا در جبهههای نبرد پیرانشهر مسئول عملیات بود. پس از آن در عملیات "فتحالمبین"، در فروردین 1361، با سمت فرماندهی گردانهای آیتالله مدنی و آیتالله قاضی طباطبایی شركت جست. تجلایی پیش از عملیات با نیروها بسیار صحبت میكرد و از تشكیل محافل دعا و توسل غافل نمیشد. وی مدام نگران این بود كه مبادا پیش از عملیات، نیروها بمباران شوند. لذا به شدت مسئله استتار را برای همه رزمندگان توجیه میكرد.
گردان تجلایی در عملیات فتحالمبین، در ارتفاعات "میش داغ" موضع گرفت تا هنگام درگیری دیگر گردانها، نیروهای احتیاط دشمن را در هم بكوبند. این طرح توسط تجلایی ریخته شده بود. نیروهای دشمن با دیدن گردان تجلایی آتش سنگین را به روی آن ریخت. با این حال دشمن نیروهای تازه نفس خود را به منطقه اعزام كرد. تجلایی تصمیم گرفت برای ایجاد رعب و به هم ریختن سازمان نیروهای دشمن، یك سری كارهای ایذایی انجام دهد و برای این منظور با دو دسته نیروها به خاكریز عراقیها زد. این كار تجلایی در آن روزها بسیار با اهمیت بود. در یك عملیات ایذایی، تجلایی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و از ناحیه پا مجروح شد؛ ولی با آنكه زخمش كاری بود، تا اتمام مدت مأموریت گردان در منطقه ماند.
تجلایی و یارانش پس از بازگشت به تبریز مورد استقبال مردم قرار گرفتند. او مدتی بعد دوباره عازم جبهه شد و در عملیات "بیتالمقدس" با سمت جانشین تیپ عاشورا شركت جست. در طی این عملیات، علی تجلایی خاكریزی طراحی كرد كه به هنگام یورش دشمن مانع از پیشروی آنها میشد. پس از عملیات بیتالمقدس، عملیات "رمضان" شروع شد. تیپ عاشورا مأموریت خود را به شایستگی در منطقه پاسگاه زید به انجام رساند. بعد از آن، در تیرماه 1361، مأموریت یافت كه در اجرای مرحلهای دیگر از این عملیات در شلمچه وارد عمل شود.
تجلایی به همراه برادر كوچكترش -مهدی- در بهمن ماه 1361، در عملیات "والفجر مقدماتی" شركت داشت و مهدی در منطقه عملیاتی در میدان مین به شهادت رسید. علی بر آن بود كه پیكر برادر را برگرداند، همانطوریكه اجساد بسیاری از شهدا را برگردانده بود. پس از شهادت برادر، به "اصغر قصاب عبداللهی" گفت: «اینچه سری است كه برادران كوچكتر، برادران بزرگ خود را اصلاً در شهادت مراعات نمیكنند، سبقت میگیرند و زودتر از برادر بزرگشان به مقصد میرسند.» و این در حالی بود كه اصغر قصاب عبداللهی نیز از پیشدستی برادر كوچكترش -مرتضی- گلهمند بود. علی برای آوردن جنازه برادر كه در منطقه دشمن افتاده بود، شبانه راهی شد. وقتی كه با زحمات و خطرات زیاد جنازه شهید را آورد، متوجه شد نامش مهدی است و بسیار به برادرش مهدی شبیه است، اما خود او نیست. با این حال خوشحال شد و گفت: «او را كه آوردم انگار برادر خودم مهدی را آوردم.»
علی تجلایی در سال 1362، به سمت معاونت آموزشهای تخصصی سپاه منصوب گردید و در تنظیم و تدوین دستاوردهای عملیات كوشش بسیار كرد.
در سال 1362، در عملیات "والفجر 2" شركت كرد و بعد از آن به تهران اعزام گردید تا دوره دافوس را بگذراند. در همین زمان دخترش حنانه بهدنیا آمد. با وجود كار بسیار و تحصیل و مباحث فشرده، همه وظایف خانه را خود انجام میداد.
در عملیات "خیبر" نیز شركت كرد. پس از آن مسئولیت طرح و عملیات قرارگاه خاتمالانبیاء(ص) به او واگذار شد.
علی تجلایی، صبحدم روز 29 بهمن 1363، عازم جبهه شد و قبل از حركت همسرش را به حضرت فاطمه(س) قسم داد و حلالیت طلبید و گفت: «مرا حلال كنید. من پدر خوبی برای بچهها و همسر خوبی برای شما نبودهام. حالا پیش خدا میروم ... . مطمئنم كه دیگر برنمیگردم.» همیشه میگفت: «خدا كند جنازه من به دست شما نرسد.» گفتم: چرا؟ گفت: «برادران، بسیار به من لطف دارند و میدانم كه وقتی به مزار شهیدان میآیند، اول به سراغ من خواهند آمد اما قهرمانان واقعی جنگ، شهیدان بسیجیاند. دوست ندارم حتی به اندازه یك وجب از این خاك مقدس را اشغال كنم. تازه اگر جنازهام به دستتان برسد یك تكه سنگ جهت شناسایی خودتان روی مزارم بگذارید و بس.»
در این عملیات، تجلایی به سمت جانشین قرارگاه ظفر منصوب شد. قبل از عملیات "بدر" به یكی از همرزمانش گفت كه دیگر نمیخواهد پشت بیسیم بنشیند و میخواهد همچون یك بسیجی گمنام در عملیات شركت كند. او همچون یك بسیجی گمنام همراه سایر بسیجیان راهی خط مقدم شد. تصور میكردند وی بهخاطر مسائل امنیتی با شكل و شمایل یك بسیجی ساده برای ارزیابی كیفیت نیروها یا به خاطر یك سری مسائل محرمانه در خط مقدم حضور یافته است، غافل از اینكه او آمده بود تا مثل یك بسیجی در عملیات شركت كند.
تجلایی سوار بر پشت كمپرسی با گروهان 3 گردان امام حسین(ع)، با فرماندهی گروهان "شهید خلیلی نوبری"، عازم هورالعظیم شد. در جنگ از خود رشادتهای بسیار نشان داد، به گونهای كه آنهایی كه او را نمیشناختند، نام و نشانش را از هم میپرسیدند و آنهایی كه میشناختند، از جرئت و جسارتش به شگفت آمده بودند. از قرارگاه خاتمالانبیاء(ص) گروهی را فرستاده بودند تا هر طور شده او را پیدا كنند و برگردانند اما او را نیافتند.
نیروهای اصغر قصاب عبداللهی، فرمانده گردان امام حسین(ع) از لشكر عاشورا، تصمیم داشتند اتوبان بصره - العماره را تصرف نمایند. تجلایی با آنها به راه افتاد. اصغر قصاب برای بچهها صحبت میكرد و پس از او علی تجلایی به سخن آمد. «امشب مثل شبهای گذشته نیست. امشب، شب عاشورا را به یاد بیاورید كه حسین چگونه بود و یارانش چگونه بودند ... امشب من هم با شما خواهم رفت و پیشاپیش ستون حركت خواهم كرد.»
اصغر قصاب تلاش بسیار كرد تا او را بازگرداند، اما او رضایت نداد. همه با آب دجله وضو ساختند و از دجله گذشتند. اتوبان از دور نمایان شد. عدهای از رزمندگان و پیشاپیش همه علی تجلایی به خاكریز دشمن زدند و از آن گذشتند و به آن سوی اتوبان رفتند. یكی از نیروهای گردان امام حسین(ع) میگوید: «نیروهای دشمن در كانال مستقر بودند. با فرمان تجلایی، رزمندگان به جای پنهان شدند به سوی آنها یورش بردند و همه را از پا درآوردند. تجلایی بیامان میجنگید و پیشاپیش همه بود.
گردان سیدالشهداء قرار بود از طرف روستای "القرنه" پیشروی كند، اما خبری از آنها نبود. عدهای به سوی روستا روان شدند اما بازنگشتند و عدهای دیگر اعزام شدند كه از آنها هم خبری نشد. اصغر قصاب و علی تجلایی تصمیم گرفتند به طرف روستا حركت كنند. تانكهای دشمن از اتوبان میآمدند و نیروهای رزمنده عملاً در محاصره دشمن قرار گرفته بودند.
به طرف روستای القرنه حركت كردند. خاكریزی بلند در نزدیكی روستا بود، در پشت آن پنهان شدند و مدتی بعد درگیری آغاز شد. روستا پر از نیروهای عراقی بود كه در پشتبامها مستقر بوده و بر همه جا مسلط بودند. نیروهای عملكننده تمام شد. اصغر قصاب در شیب خاكریز تیری به دهانش اصابت كرده و از پشت سرش درآمده و به شهادت رسید. تجلایی بسیار ناراحت بود اما با اطمینان كار میكرد. بیسیمچی گردان سیدالشهدا از راه رسید و گفت: «گردان نتوانست از روستا عبور كند و فقط من رد شدم.» صدای تانكهای دشمن از طرف اتوبان هر لحظه شنیده میشد. تعداد نفرات خودی تنها شش نفر بودند و با خاكریز بعدی حدود پانزده متر فاصله داشتند. تجلایی به سوی خاكریز بعدی رفت. او لحظهای بلند شد تا اطراف را نگاه كند كه ناگهان تیری به قلبش اصابت كرد. خیلی آرام و آهسته دراز كشید، بیآنكه دردی از جراحت بر رخسارش هویدا باشد. با دست اشاره كرد كه آن اشارت را درنیافتیم. تجلایی پیش از حركت به همه گفته بود: «با قمقمههای خالی حركت كنید چون ما به دیدار كسی میرویم كه تشنه لب شهید شده است.» آرام چشمانش را بست و صورتش گلگون شد.
مهدی تجلایی در بهمن 1361، در عملیات "والفجرمقدماتی" به شهادت رسید و جنازه او در منطقه عملیاتی باقیماند. در سال 1373، پیکرمطهرش كشف و به زادگاهش انتقال یافت، اما پیکر علی ...
وصیتنامه شهید علی تجلایی
بسم الله الرحمن الرحیم
ای امام، ای رهبر امت، و ای پدر روحانی كه با بیان خود نفوس طاغوتی ما را تزكیه نمودی! بدان، تا آخرین قطره خونی كه در بدن دارم و تا آخرین دم حیاتم مقلد و مأموم تو هستم. به خدا سوگند یك لحظه از این عهد و پیمانی كه با تو بستهام، نظرم برنخواهد گشت و آخرین قطره خونی كه از بدنم بیرون ریزد، نقش خمینی رهبر خواهد بست. زیرا كه من این وفاداری را از مكتب كربلا، از پرچمدار اباعبدالله(ع) آموخته ام و عینیت این وفاداری را از سیدمان و مولایم شهید آیت الله "بهشتی" آموختهام... .
پدر و مادر عزیزم كه غم و اندوه شهادت برادرم مهدی از دل شما بیرون نرفته، مبادا از شهادت من و برادرم متأثر شوید و هر چه گریه میكنید، گریه بر مصیبتهای سرور شهیدان و اهلبیت او بكنید ... . خوشحال باشید كه در سایه برنامههای تربیتی اسلام توانستید فرزندانی را در خط ولایت و امامت بپرورانید ... نه تنها برای مهدی و من و دیگر شهیدان گریه نكنید، بلكه گور و مزار ما را هم جستجو مكنید. به این بیاندیشید كه ما برای چه شهید شدیم و چه راهی را برای رسیدن به مقصود و معبود خود برگزیدیم ... . دعا كنید كه خداوند متعال از گناهانم درگذرد.
همسرم! میدانم پس از من بایستی مشكلات زیادی را در تربیت و بزرگ كردن فرزندان بدون پدر متحمل گردی ... بشارت بزرگی است برای شما كه خداوند رحمان -اگر توفیق شهادت نصیب این بنده گناهكار بنماید- آنچنان كه وعده فرموده، سرپرست اصلی شما خواهد بود كه این نعمت و رحمت شامل كمتر خانوادهای میشود... . شكرانه این نعمت، صبر و استقامت در برابر مشكلات و عبودیت كامل به درگاه خداوند متعال میباشد. به جامعه نشان بده كه چگونه میتوان در عمل پیرو حضرت فاطمه زهرا(س) و دخترش زینب(س) بود و هم مادری خوب بود و هم پیامرسانی آتشین، كه پیامش تاریخ بشریت را تكان دهد.
دخترم! میدانم كه حالا كوچكی و مرا به یاد نمیآوری ولیكن دخترم، وقتی كه بزرگ شوی حتماً جویای حال پدرت و علت شهادت پدرت خواهی بود. بدان كه پدرت یك پاسدار بود و تو نیز باید پاسدار خون پدرت باشی.
دخترم! میدانم یتیمانه زندگی كردن و بزرگ شدن در جامعه مشكل است ولیكن بدان كه حسین و حسن و زینب یتیم بودند. حتی پیامبر اسلام نیز یتیم بزرگ شد.
دخترم! هر وقت دلت گرفت، زیارت عاشورا را بخوان و مصیبتهای سرور شهیدان تاریخ، حسین(ع) را بنگر و اندیشه كن... . امیدوارم كه در آینده وارث شایستهای برای پدرت باشی.
پروردگارا! مرا و فرزندانم را برپادارنده نماز قرار ده و دعایم را بپذیر.
برادران پاسدار! امیدوارم با بزرگواری خودتان این بنده ذلیل خدا را عفو و حلال كنید. سفارشی چند از مولایمان علی(ع) برای شما دارم، باشد كه راهنمای شما باشد در امر پاسداریتان:
- در همه حال پرهیزگار باشید و خدا را ناظر بر اعمال خود بدانید.
- یاور ستمدیدگان و مستمندان جامعه و یاور تمامی مستضعفین باشید. مبادا یتیمان و فرزندان شهدا را فراموش كنید.
- در راه تحقق اهداف این انقلاب آزادیبخش، از جان و مال خود دریغ نكنید.
- سلسله مراتب و اطاعت از مسئولان را با توجه به اصل ولایت رعایت كنید.
- در هر زمان و هر مكان، با دست و زبان و عمل، امر به معروف و نهی از منكر كنید.
برادران مسئول اگر بهطور مستمر در جهت پیشبرد اهداف انقلاب شبانهروز فعالیت میكنید، عدالت در كارهایتان و تصمیمگیریهایتان بهعنوان یك مرز ایمان داشته باشید. اگر این مرز شكسته شود و پای انسان به آن طرف مرز برسد، دیگر حد و قانونی را برای خود نمیشناسد. عدالت را فدای مصلحت نكنید. پرحوصله باشید و در برآوردن حاجات و نیازهای زیردستان بكوشید. در قلب خود، مهربانی و لطف به مردم را بیدار كنید. طوری رفتار نكنید كه از شما كراهت داشته باشند. موفقیت شما را در جهاد درونی و جهاد آزادیبخش از خداوند متعال خواهانم. رفتن به جبههها و دفاع از كیان اسلام و قرآن، برای مردان خدا تكلیف و امتحان بزرگی محسوب میشود؛ زیرا جبهه آزمایشگاه مردان خداست ... برای این آزمایش بایستی از تمام وابستگی مادی و غیر خدا گسست و عاشقانه به سوی خدا شتافت.
از بدو انقلاب، رسیدن به لقاءالله و ریختهشدن خونم در پای درخت اسلام برایم اصل بوده و هست. جبهه آسانترین و نزدیكترین صراط برای رسیدن به این اهداف است. همه وقتی فهمیدهاند كه میخواهم به عنوان تكتیرانداز در عملیات شركت كنم، مرا نصیحت میكنند و مشكلات زندگی و فرزندانم را به من گوشزد میكنند و سعی میكنند تجربهام و مسئولیتم را برایم بزرگ جلوه بدهند و القا كنند كه برای سپاه و انقلاب و جنگ لازمتر هستم؛ ولی، همه باید بدانند كه حرف من چیز دیگری و هدفم، هدف والایی است؛ زیرا توفیق شركت در مدرسه عشق و بسیج، با ارزش و نتیجهبخش خواهد بود، زیرا ارزشهایی كه از شركت در جنگ، به دور از مسئولیتهای دنیوی برای یك فرد رزمنده ساده نصیب میشود، خارج از بحث و فكر و عقل بشر خاكی است و بدانید كه جبهه برای مردان خدا خیلی زیباست، زیرا هر چه در آن بینی، نور خداست و صحبت شهادت و ایثار، حرف، حرف شهادت و آنچه بینی چهره مردان مصمم و جوانان معصوم كه با تمام وجودشان برای انجام تكلیف الهی در رفتن به خط مقدم سعی میكنند بر یكدیگر پیشی گیرند. حال، قضاوت كنید كه انسان چگونه میتواند مصاحبت و برادری چنین انسانهایی را نادیده بگیرد؟
و اما نهایت سخنم، طلب رحمت از خداوند متعال برای شما، خانوادهام، همسرم و پدر و مادرم است و درخواست حلالی این بنده گناهكار از تمام رزمندگان، به خصوص برادران لشكر عاشورا و سپاه منطقه پنج و قرارگاه خاتمالانبیاء(ص) میخواهم كه مرا حلال كنند، زیرا دیگر برایم قلباً الهام شده كه این بار - اگر خداوند رحمان و رحیم بخواهد- به فیض شهادت نائل خواهم آمد. لذا دیگر منتظر من نباشید چون من به دیدار معشوق خود و دیدار سرور آزادگان اباعبدالله(ع) و شهدای كربلا حسینی ایران شتافتهام.
والسلام علیكم و رحمهالله و بركاته
علی تجلایی