حسن بیژنی در سا ل 1341 در خانوادهای مذهبی در روستای«خیار زار» از توابع دشتستان پا به عرصه وجود گذاشت. وی تحصیلات ابتدایی خود را در زادگاهش به پایان رسانید و جهت ادامه تحصیل به شهر شبانکاره هجرت نمود و دوران راهنمایی و دبیرستان را در آنجا با موفقیت پشتسر گذاشت و به اخذ دیپلم نایل آمد.
شهید در دوران تحصیل علاوه بر درس به فعالیتهای مذهبی نیز توجه خاص داشت و در اکثر جلسات دینی شرکت میکرد. پشتکار و استقامت وی در تمام جوانب زندگی و هنگام تحصیل مشهود و از نظر اخلاق و معنویات پایبند به اصول و احکام اسلامی بود.
شهید بیژنی در مبارزات و راهپیماییهایی که علیه رژیم ستمشاهی انجام میگرفت شرکت فعال داشت. با شروع جنگ تحمیلی این سردار، برای شرکت در دفاع مقدس و پیوستن به صفوف مجاهدین فی سبیلالله سر از پا نمیشناخت. ایشان اولین بار در تاریخ 1360/8/11 راهی میادین نبرد گردید و در منطقه گیلانغرب به دفاع از حریم اسلام و قرآن پرداخت.
شهید بیژنی که همه وجودش در راستای لبیک به ندای مراد و مقتدایش خمینی کبیر متبلور بود، با شرکت در طرح«لبیک یا خمینی» در تاریخ 1361/1/4 به جبهههای شوش و عین خوش عزیمت و به یاری دلاورمردان ارتش اسلام شتافت.
وی در عملیات افتخارآفرین بیتالمقدس شرکت و بهعنوان فرمانده دسته در قسمت ولیعصر(عج) و غرب خرمشهر حماسههای جاودانهای از خود به جای گذاشت. در همین عملیات بود که وی از ناحیه شکم مورد اصابت گلوله دشمن بعثی قرار گرفت. او که درس شهامت و آزادگی را از سرور آزادگان جهان، حسینبن علی(ع) آموخته بود، با همان بدن زخمی خود به همسنگرانش دستور پیشروی و ادامه نبرد میداد. ایشان با بدنی خونی از میان گلولای منطقه، خود را به سپاه میرساند. وی پس از مدت 4 ماه بستری بودن در بیمارستان پس از بهبودی به استخدام اداره بازرگانی گناوه درآمد. تا اینکه دگر بار برای مبارزه با امالفساد قرن، آمریکای جنایتکار، درتاریخ 1362/12/18 راهی آبهای نیلگون خلیجفارس شد. ایشان در تاریخ 1367/4/4 با سری پرشور از عشق به الله و در دفاع از حریم قرآنکریم؛ در کسوت فرماندهی گردان امام حسن(ع) واقع در جزیره مجنون، در نبرد جانانه با کفار بعثی به آرزوی دیرینه خود که شهادت در راه خداوند بود نایل آمد.
خاطرات مادر شهید حسن بیژنی:
من هم مانند تمام مادرانی که همیشه منتظر و آماده شنیدن هر خبری از طرف فرزندانشان بودند، خود را مهیا کرده بودم. تنها چیزی که من هیچوقت فکرش را نمیکردم و غافل شدم، شهادت هر دو پسرم(حسن و غلامرضا) در یک روز و در یک لحظه بود.
چون حسن هدیهای بود الهی، پس همه اعمال و رفتار او با بقیه فرق داشت. پدر و مادرش را بیشتر از جان خود دوست میداشت. با مردم مهربان بود و خیلی مردمدار بود. این را نه من بلکه تمام اهل محل و همسایهها میگویند.
من حسن را در خواب زیاد میبینم. هرگز از او چیزی نخواستم. زمانیکه ناراحتی یا مشکلی داشتم به خوابم میآمد. در خواب احساس میکردم در مشکلات مرا یاری کرده، باید بگویم احساس نبود واقعیت بود.
باید بگویم تمام زندگی حسن برایم خاطره است، یعنی من با خاطرات او زندگی میکنم. خاطرهای از پسرم برای شما نقل میکنم؛ وقتی به عیادت حسن در بیمارستان ارتش واقع در شیراز رفته بودیم، در اتاقی که حسن بستری بود، خیلی نگران و ناراحت بودم، نمیدانستم چه بلایی بر سر او آمده است. شهید بر روی تخت، در حالیکه یک دست و یک پای خود را بلند کرده بود و مثل همیشه لبخند به لب داشت، گفت: مادر ببین من هم دست دارم و هم پا. این لحظه و این حالت او پس از سالها هنوز هم مانند آینه جلوی چشمان من است.
برخیز که در طریق حق گام زنیم از باده گلگون شدن جام زنیم
از خون شهیدان شوری برگیریم آتش به سرا پرده صدام زنیم
وصیتنامه شهید حسن بیژنی:
بسماللهالرحمنالرحیم
خدا آن مؤمنان را که در صف جهاد با کافران مانند سد آهنین همدست و پایدارند دوست دارد.(قرآنکریم)
اگر سر انجام ما به مرگ منتهی میشود و این بدنها از بین خواهند رفت پس کشته شدن مرد به شمشیر در راه خدا گرامیتر و برتر است. شهادت؛ ای آغوش پرمهر خدایی، تو ای نالههای دردمند شیعه، تو را دیدم و تو را میشناسم. تو را در محراب کوفه دیدم که مظلومیت را نثار قدم علی(ع) کردی. تو را در قتلگاه دیدم که سراسیمه به یاری اسلام آمده بودی. تو را که در قتلگاه 72 تن کربلای ایران دیدم با بیرقهای پارهپاره و سوخته شده به جنگ کفر، نفاق و الحاد و تحریف رفتی. تو را بر بالین سر شهید مظلوم بهشتی دیدم که بر مظلومین خون گریستی.
تو را در جبهههای نبرد خیابانها، کوچهها و در وجب به وجب خاک میهن اسلامی دیدم.
هرگز فراموشت نخواهم کرد. بار خدایا، این قطره ناچیز خون مرا در راه اسلام از من حقیر بپذیر و اگر جان ما این ارزش را دارد که برای اسلام فدا شود و انقلاب به پیش رود صدها بار به ما جان بده تا مبارزه کنیم و شهید شویم.
بار خدایا، با ریختن خون ما انقلاب به پیش خواهد رفت. پس ای گلولهها، بیایید به سینههای ما. بار خدایا، اینک تو را شاهد میگیرم که آگاهانه به مشهد خویش میروم.
اینک چند سخنی با پدر و مادرم، شما ای عزیزان بعد از شهادتم لباس عزا به تن نکنید و در مجلسم عزاداری آنچنانی نکنید که مردم خیال بکنند من مردهام. در مجلسم شاد باشید و بگویید او زنده است. چون که شهید قلب تاریخ است. اگر جسم و جانم پیش شما نیست روحم در نظرتان است. بعد از شهادتم لباس سیاه به تن نکنید. من به معشوقم رسیدهام. عشقم الله است و من بنده او هستم. تو ای مادر، چه بسا شهیدانی بودهاند که مادر نداشتهاند که بر بالای سر آنها بگرید و قلبهای یخ در سردخانهها بر سر آنها آب میشد و به جای مادر بر آنها میگریست.
پدر جان، خودت میدانی که عزیزترین چیزهای زندگیم تو هستی و چقدر دوستت دارم. از شما میخواهم بیتابی نکنید هر قطره اشک تو باعث کمرنگتر شدن خون من میشود و تو خود میدانی که هرکس اسلام را پذیرفت و قبول کرد که شیعه علی(ع) است باید سر بریده را در پیش ببیند.
برادران عزیز:
از همگی شما میخواهم که به ندای امام امت این سلاله پاک امام حسین(ع) را در هر زمان لبیک بگویید و نگذارید تفنگ من بر زمین بیفتد و نگذارید یاران امام کم شوند. از تمام برادران و دوستان تقاضا دارم که در نزد خدا برای من طلب عفو و بخشش کنند و خودشان نیز مرا ببخشند. سفارشی که به آنها دارم این است که نسبت به امام و انقلاب بیتفاوت نباشند. دست روی دست نگذارید تا اینکه دشمن به سراغ ما بیاید. باید ما بر دشمن حمله کنیم و او را نابود کنیم و امیدوارم که یارانی صادق و مخلص برای امام باشیم. همسرم امیدوارم که مرا ببخشی به خاطر اینکه زندگی کوتاه و پرمشقتی با من داشتی. از تو میخواهم که برای رضای خدا و امام با نبودن من بیتابی نکنی و به یاد داشته باش که دیدار نزدیک است حتی نزدیکتر از مژههای چشم. امیدوارم که خداوند صبری زینبگونه به تو عنایت کند.
خدایا، جندالله را که با سوگند به ثارالله در لشگر روحالله بری شکست عدوالله و استقرار حزبالله زمینهساز حکومت جهانی بقیهالله است حمایت فرما.
خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار
1363/4/3
حسن بیژنی