حسین لشگری

شهید حسین لشگری

تاریخ شهادت:
۱۹ مرداد ۱۳۸۸
تعداد بازدید ۷۷۸۷ بار
خلبان آزاده حسین لشگری، ملقب به سیدالاسراء ایران، در سال 1331 در روستای ضیاء‌آباد شهرستان قزوین به‌دنیا آمد.
وی دوره تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به پایان رساند و برای ادامه تحصیل به قزوین رفت. در سال 1350 پس از اخذ دیپلم برای انجام خدمت سربازی به لشگر 77 خراسان اعزام شد.
همان موقع با درجه گروهبان سومی در رزمایش مشترکی که بین نیروی زمینی و هوایی انجام می‌گرفت، حضور داشت و با خلبانان شرکت‌کننده در رزمایش آشنا شد.
پس از آن شورو‌شوق فراوان که به حرفه خلبانی در وی ایجاد شد؛ پس از پایان دوره سربازی در آزمون دانشکده خلبانی شرکت کرد و پس از موفقیت به استخدام نیروی هوایی درآمد.
در سال 1354 پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ایران، برای تکمیل دوره خلبانی به آمریکا اعزام شد و با درجه ستوان دومی به ایران بازگشت و به‌عنوان خلبان هواپیمای شکاری اف-5 مشغول به خدمت شد.
ابتدا در پایگاه تبریز مشغول به کار بود ولی با شدت گرفتن تجاوزات رژیم بعث عراق به پاسگاه‌های مرزی جنوب و غرب کشور، برای دفاع از حریم هوایی میهن اسلامی به دزفول منتقل شد.
حسین لشگری با آغاز جنگ تحمیلی به خیل مدافعان کشور پیوست و پس از انجام 12 مأموریت هواپیمای وی مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و مجبور به ترک هواپیما شد که نهایتاً در خاک دشمن به اسارت نیروی بعث عراق درآمد.
این شهید بزرگوار سه ماه اول دوران اسارت در سلول انفرادی بود و پس از آن در مدت 8 سال با حدود 60 نفر دیگر از همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد.
پس از پذیرش قطع‌نامه 598 وی را از سایر دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت 16 سال به طول انجامید.
امیر سرتیپ خلبان حسین لشگری پس از 16 سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در روز هفدهم فروردین سال 1377 به ایران بازگشت.
امیر سرلشگر خلبان لشگری جانباز 70 درصد نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که با تحمل 18 سال اسارت دشمن بعثی و مقاومت جانانه در برابر تهدید و تطمیع و شانتاژ رژیم بعث عراق، پیروزمندانه به میهن اسلامی بازگشته بود، در بدو ورود در دیدار صمیمانه با فرماندهی معظم کل‌قوا ضمن تجدید بیعت با معظم‌له مفتخر به لقب سید‌الاسراء ایران از سوی رهبر معظم انقلاب گردید.
این خلبان سرافراز سرانجام در روز نوزدهم مرداد سال 1388 بر اثر عارضه‌های ناشی از دوران اسارت در سال‌های جنگ تحمیلی به شهادت رسید.

شهید حسین لشگری در مصاحبه با رسانه‌های جمعی در سال 1387(مقارن با سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی) گفته بود:

اعتقادات مذهبی و مکتبی سربازان ایرانی مهم‌ترین عامل مقاومت آن‌ها در مقابل فشارهای روحی، روانی و جمسی بعثی‌ها بود. الان هر یک از ما به‌عنوان نماینده جمهوری اسلامی در هر جای دنیا که باشیم باید با نوع نگرش و رفتارمان اذهان عمومی را نسبت به مسایل ایدئولوژیکی نظام روشن کنیم. لذا وقتی به اسارت دشمن درآمدیم با تأسی به سیره اهل بیت(ع) و به خصوص حضرت موسی‌بن جعفر(ع)، تمسک به دین و اهداف آن و بررسی و تفکر در آن خود را از گزند ترفندهای دشمن حفظ کردیم.
هم‌چنین شهید لشگری گفته بود: وقتی به جبهه رفتم علی دندان نداشت، وقتی برگشتم دانشجوی دندانپزشکی بود.
شهید حسین لشگری دارای لقب«سید الاسراء ایران» بود و با موافقت فرمانده کل‌قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 درجه نظامی وی به سرلشگری ارتقاء یافت.
خلبان آزاده حسین لشگری در دوران اسارت خویش سال‌ها به دور از چشم نیروهای صلیب سرخ و بدون آن‌که خبری از او در اختیار خانواده‌اش گذاشته شود، غریب و تنها بود و در سال ۱۳۷۴ حدود پانزده سال پس از اسارت، نخستین نامه‌اش را برای خانواده و همسرش فرستاد.

متن نامه به این شرح است:

اولین نامه به ایران برای همسرم(1374/3/13ـ ۱۹۹۵/۶/۴)


به‌نام خدا

همسر عزیزم سلام، حالت چطور است. ان‌شاءالله که خوب هستی. حال علی چطور هست و به یاری خدا او هم که خوب هست.
من این نامه را برای اولین بار برایت می‌نویسم. امروز ملاقات با نماینده صلیب سرخ داشتم و مشخصات مرا ثبت کرد و گفت که از این به بعد می‌توانم نامه برایت بنویسم. من نمی‌دانم که چقدر این حرف‌ها درست هست و ما می‌توانیم نامه برای همدیگر بنویسیم ولی من هنوز شک دارم و اگر آن نامه به دست تو رسید، برایم آدرس محل زندگی خودت را بنویس تا نامه‌های بعدی را به آن‌جا بفرستم. از آن‌جا که نمی‌دانم هنوز آن‌جا هستید یا نه و در کجا منزل و مکان دارید، نامه را برای نیروی هوایی نوشتم. امید دارم که آن‌ها هم سعی بکنند و به دست شما برسانند.

خودم هم باور ندارم که نامه می‌نویسم. وضعیت من معلوم نیست و تو شرعاً و عرفاً اجازه داری که اگر خواستی ازدواج بکنی، می‌دانم که خیلی سخت هست ولی چاره چیست، در تربیت علی کوشا باش و من راضی به راحتی و آسایش شما هستم.

حسین لشگری

همسر صبور این خلبان آزاده نیز در پاسخ به این نامه این گونه نوشت:

 

به‌نام خدا

حسین عزیزم سلام، حالت چطور است؟ نامه‌ات رسید و خیلی خوشحال شدم. پس از ۱۶ سال حیرانی و بی‌خبری از تو نامه دریافت کردم. نامه‌ات خیلی خشک بود، نمی‌دانم روزگار چطور برایت می‌گذرد. من ۱۶ سال در اوج بی‌خبری برای تو صبر کردم و با مشکلات زندگی مبارزه کردم و تو خیلی راحت می‌نویسی بروم و ازدواج کنم. بنیاد شهید از سال‌ها قبل و هم‌چنین بعضی از اقوام گفتند بروم و ازدواج کنم گرچه تو نوشتی مخیر هستی ولی وقتی خودم فکر می‌کنم که در این میان علی را داریم، او موجودی بی‌گناه است، چه تقصیری دارد که باید سرنوشت ناپدری را داشته باشد، من هم وقتی در میهمانی‌های فامیل می‌بینم که هرکس با شوهرش هست و من تنها هستم به این مسئله فکر می‌کنم، آیا می‌توانم ازدواج کنم یا نه؟ ولی چهره معصوم و بی‌گناه علی را می‌بینم. آیا سرنوشت برای او چه نوشته است لذا از ازدواج پشیمان می‌شوم. زندگی برایم سخت شده ولی چه باید بکنم سعی خودم را می‌کنم، تو هم دعا کن و از خدا کمک بخواه. ناراحت نشوی من هم احساس دارم.

قربانت ـ منیژه لشگری

 

یکی دیگر از نامه‌های شهید لشگری نیز که پس از گذشت سال‌ها غربت و در اوج تنهایی و رنج دوران سخت اسارت، هنوز تاریخ تولد نخستین فرزندش را به یاد دارد و جشن تولد او را تبریک می‌گوید:

همسر عزیز و صبورم، سلام. نامه تو را دریافت کردم. بسیار خوشحال شدم. حال من خوب است و دعاگوی شما هستم.
سال نو و عید نوروز را به شما تبریک می‌گویم.
پنج قطعه عکس می‌فرستم. مواظب خودتان باشید. می‌دانم سخت است. ولی چه باید کرد؟ خدا این طور خواسته. ما هم صبر می‌کنیم. هر وقت دلتنگ شدی، نماز بخوان، قرآن بخوان و توجه به خدا بکن، خدا صبر می‌دهد. ان‌شاءالله همدیگر را می‌بینیم.

تاریخ تولد علی 1359/2/9 می‌باشد. شانزدهمین سالگرد تولدش را به او تبریک بگو.

همسرت ـ حسین لشگری

74/12/28

یادمان امیر سرلشگر خلبان شهید حسین لشگری در میدان ورودی غربی شهرستان تاکستان قرار دارد
شهید حسین لشگری مردی که بهترین خاطره‌اش از اسارت لیوان آب خنکی است که از سرباز عراقی در نوروز 74 می‌گیرد 12 سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره و حسرت 5 دقیقه آفتاب بود.
شهید حسین لشگری بعدها در یادآوری دوران اسارت و تحمل شکنجه‌ها و آزارهای آن دوران گفته است: شکنجه‌ها دو نوع بود، روانی و فیزیکی، بازجویی‌های شدید، بی‌خوابی، توهین، شوک برقی، اعدام صوری. امام(ره) گفتند که جنگ برای ما نعمت است، من در اسارت معنی این را فهمیدم، من در اسارت، زندگی را دوباره شناختم، خدا را دوباره شناختم، خودم را دوباره شناختم.

خاطرات همسر شهید سرلشگر خلبان حسین لشگری:


اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ، وقتی رفت 28 ساله بود، وقتی برگشت 47 سال از عمرش می‌گذشت. پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندان‌هایش همه ریخته بود و این‌ها همه آثار شکنجه‌هایی بود که به جرم کار نکرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار، چهره تغییر کرده‌اش را از یادم برد. پسر چهارماه‌مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می‌دید... این‌ها گوشه‌ای از صحبت‌های خانم لشگری همسر سرلشگر خلبان شهید حسین لشگری است؛ درد روزهای نبودن و 18 سال اسارت همسر کم‌کم داشت به دست فراموشی سپرده می‌شد که شهادت برای همیشه این دو را از هم جدا کرد و دیدار را به قیامت انداخت.

ده سال انفردای:


فروردین سال 58 ازدواج کردیم. یکسال و نیم بعد(شهریور59) وقتی زمزمه‌های شروع جنگ به گوش می‌رسید حسین برای خنثی کردن توطئه‌های بعثی‌ها، به عراق رفت و همان‌جا در عملیات برون‌مرزی اسیر شد. به جرم توطئه علیه عراق در زندان‌های سیاسی فقط ده سال از آن هجده سال را در سلول‌های انفرادی حبسش کردند.

 

روزی که دوباره زنده شدم:


روزها بدون حسین سخت می‌گذشت. ناراحتی اعصاب گرفتم. خبری از او نداشتم و با یک بچه تنها مانده بودم. سال 74 وقتی کمیته اسرا و مفقودین خبر زنده بودنش را اعلام کردند و نامه‌اش را از طریق صلیب سرخ به دستم رساندند، دوباره زنده شدم و به امید دیدارش روزها را می‌گذراندم. تا سال 77 که به ایران بازگشت هر دو سه ماه یک‌بار به همدیگر نامه می‌دادیم؛ اما محدود و کنترل شده. اجازه نداشتیم بیشتر از سلام و احوالپرسی چیزی بنویسم. شرایط بدی بود و بازهم انتظار عذابم می‌داد.

 

حسینی دیگر...

 

هفدهم فروردین سال 77 بود که بالاخره حسین آزاد شد و به کشور بازگشت. پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندان‌هایش همه ریخته بود و این‌ها همه آثار شکنجه‌هایی بود که به جرم کار نکرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار، چهره تغییر کرده‌اش را از یادم برد. پسر چهارماه‌مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می‌دید... لهجه‌اش کاملاً عربی شده بود و گاهی در صحبت‌هایش بعضی از کلمات فارسی را ناخودآگاه عربی می‌گفت.

آن دنیا روسفیدم اما...


دوباره زندگی من با حسین شروع شد. نمی‌گذاشت آب در دلم تکان بخورد. علاقه عجیبی به من داشت و مراقب بود از اتفاقی ناراحت نشوم. می‌گفت اگر قرار است به من درصد جانبازی بدهند باید تو را ببرم؛ جانباز اصلی تو هستی. ناراحتی من ناراحتش می‌کرد و خوشحالی‌ام خوشحالش. غذا نمی‌خوردم ناراحت می‌شد؛ کم می‌خوابیدم غصه می‌خورد؛ قرص می‌خوردم توی هم می‌رفت. می‌گفت روزی می‌آید که ببینم دیگر قرص‌هایت را کنار گذاشتی؟ می‌گفت: من برای تو کاری نکردم آن دنیا رو سفیدم اما تنها چیزی که باید جواب برایش پس بدهم، سختی‌هایی است که تو در نبودنم کشیدی...

 

نان و پنیر نداریم، نان که داریم!

 

مظلوم بود و ساده زندگی می‌کرد. اگر ده نوع غذا هم سر سفره بود، فقط از یکی می‌خورد. به خانه که می‌آمد و گاهی غذا آماده نبود می‌گفت خانم نان و پنیر که داریم، اگر نداریم نان که داریم همان را با هم می‌خوریم. هر موضوعی که پیش می‌آمد نظر من را می‌پرسید و قبول می‌کرد. احترامش به زن فوق‌العاده بود. مهربان بود و اگر هم عصبانی می‌شد، تنها عکس‌العملش این بود که توی خودش می‌رفت. در اثر شکنجه‌های سخت، جانباز 75 درصد شده بود و من توقعی نداشتم.

 

یادت نره من برگشتم!

 

یک‌ماه‌و‌نیم از آمدنش گذشته بود. توی این مدت دائم به مراسم‌های مختلف برای سخنرانی دعوت می‌شد. یک روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت کند. تماس گرفت و گفت شام آن‌جا مهمان است و دیر به خانه برمی‌گردد. من هم طبق روال هر روز شروع کردم به انجام کارهایم. شب که شد شام خوردم و ظرف‌ها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم. بعد هم در ورودی را قفل کردم و خوابیدم. یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان کجاست و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نکرده بودم. لحظاتی بعد دیدم صدای در می‌آید. کمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم کیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمی‌دانستم چکار کنم. در را که باز کردم خودش هم فهمید. گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت می‌خواست جایی برود، می‌گفت "یادت نره من برگشتم!"

 

پله‌های جدایی:


لحظه شهادتش تلخ‌ترین لحظه زندگی‌ام بود. نوزدهم مرداد سال 88 بود. شام خورده بودیم و حسین می‌خواست نوه‌مان محمدرضا را به بیرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهراً مشکلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت. گفت می‌خواهم توی سالن کنار محمدرضا بخوابم. من هم شب‌بخیر گفتم و از پله‌ها بالا رفتم. آخرین پله که رسیدم دیدم صدای سرفه‌اش بلند شد. بخاطر شکنجه‌هایی که شده بود حال بدی داشت و همیشه سرفه می‌کرد اما این دفعه صدایش متفاوت بود. پایین را نگاه کردم دیدم به پشت افتاده. نمی‌دانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پیدا کرده بود. به سختی نفس می‌کشید. دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود. دنیا برایم تیره و تار شد. چشمان حسین دیگر نگاهم را نمی‌دید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس می‌کرد...