زندگینامه
محمدحسین آشوری نیک در سال 1298 دیده به جهان گشود. و در سایه محبت پدر و مادری متدین پرورش یافت و تحصیلاتش را تا پایان سال اول راهنمایی (ششم نظام قدیم) ادامه داد. با رسیدن به سن جوانی ازدواج کرد و با همراهی بانویی مؤمنه کانونی گرم برای پرورش فرزندان خود پایهریزی نمود او که مقید به احکام دین مبین اسلام بود همراه با یاران خمینی کبیر (ره) فریاد عدالت خواهی سر داد و بر ظلم طاغوت شورید و با دمیدن خورشید پیروزی انقلاب اسلامی طعم ظفرمندی را با تمام وجود احساس کرد.
پس از تشکیل سپاه پاسداران او که از شغل قبلی خود بازنشسته شده بود به صورت افتخاری با این گروه همکاری کرد و با شروع جنگ تحمیلی در آبان ماه سال 1366 از پایگاه هوایی قدر به جبهه اعزام شد. حضور این پیر دلداده در میادین نبرد موجی از مهر را در دلهای رزمندگان جاری میساخت و سرانجام در سحرگاهی شیدایی در بهمن ماه سال 1366 در سن 68 سالگی در منطقه فکه در نمازی عاشقانه بر اثر اصابت ترکش به سر برای همیشه در سجده ماند و نماز خویش را با لقای معبود به پایان رساند.
پانزدهم بهمن ماه خبر شهادتش 5 فرزند او را داغدار نمود و آن ها در غروبی سرد در بیست و دوم بهمن ماه پیکر پدر را به ودیعه به خاک سپردند.
شهادت
از زبان فرزند گرامی شهید:
بهمن ماه سال 1366 بود پدر ماه قبل به جبهه رفته بود نمیدانم چرا آرام و قرار نداشتم انگار اینبار با هر دفعه فرق میکرد ماه که به نیمه رسید دستی بر در خانه نواخته شد، در را که باز کردم دلم فرو ریخت پاسداری سبزپوش بر در خانه ایستاده بود و سر به زیر داشت حاجت به کلام نبود فهمیدم که پدرم آسمانی شده چشمانم سیاهی رفت و .... وقتی به خودم آمدم متوجه شدیم که او شاهد لحظه شهادت پدرم بوده و از او خواستیم تا آن دقایق آخر را برایمان بازگو کند و او اینگونه به سخن آمد، :«سحرگاه سردی بود اما حاجی مثل همیشه قبراق و بانشاط بود گویی صدای اذان همه خستگیها را از جان او میزدود وضو گرفت و بر سجاده حاضر شد نماز صبح را به پایان برد اما دل از نیایش نکند مشغول تعقیبات شد صدای شلیک انفجار خمپاره هر از چند گاهی به گوش میرسید حاجی سر بر سجده گذاشت و این بار ترکشی سرگردان به جمجمهاش نشست و او را بر سجاده ماندگار کرد. وقتی به بالای سرش رسیدیم رفته بود انگشتر و ساعتش روی جانماز بود و خونش همه سجاده را گلگون کرده بود صحبت که به اینجا رسید کلام همرزم پدر در اشکهایش غرق شد من یاد روز آخر افتادم یاد روزی که پدر از پیشمان رفت یاد آن لحظه که احساس کردم او را به قدر کافی ندیدهام و صدایش زدم. یاد آن لحظه که او برگشت و مرا دوباره به آغوش کشید و یاد لحظهای که سرانجام رفت اما من هنوز احساس میکردم که او را به قدر کافی ندیدهام...
خاطرهای از شهید
سجده عشق
فرزند شهید:
پدر فردا دوباره عازم منطقه میشد، هربار که از او میپرسیدیم شما با این سن و سال چرا به جبهه می روید؟ میگفت: «آن گلها به یک باغبان پیر نياز دارند و من باید بروم خادم آنها باشم». من عاشق نمازهایش بودم به همین خاطر آن روز هم مثل هربار انتظار اذان را میکشیدم پدر آنقدر شیفته بود که در نمازهایش گویی بال میگرفت و به آسمان میرفت و اگر همراهش میشدی احساس سبکی میکردی...، سجاده پهن بود و عطر یاس در اتاق پیچیده... دوباره پدر به سجده رفته بود آنقدر در سجده ماند که دلشوره گرفتم خوب دقت کردم ببينم نفس میکشد یا نه ، نزدیکتر که شدم صدای ذکرش به گوشم خورد با اینکه سالها بود شاهد سجدههای طولانیش بودم اما هنوز هربار به دلشوره میافتادم و هربار از خود میپرسیدم که او اینهمه عاشقانه با معبودش چه میگوید؟